مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

امشب چی شدی سعیده؟

دوست نداشتی تموم بشه و بره؟

دلت می خواست ساعت ها بایستی و ببینی اش؟



امشب حسم مثل وقت های بود که نیاز داشتم کسی رو ببوسم و تا نمی بوسیدمش راضی نمی شدم...

ولی الان نتونستم باهات دست بدم...


دوراهی نباش! راهتو پیدا کن سمت من

احساس عجیبیه

بعد از مدتها به کسی اجازه دادم که بیاد وارد این زندگیه تنها بشه

حالا وارد شده و به شدت هم وارد شده

شدت از این بالاتر از این که الان نشستیم پیش هم و چای درست کرد بخوریم؟

و من تمام مدت از از صبح که بیدار شدم با خودم درگیریم که چه غلطی داری می کنی؟

و ستم ترش اینه که اومد پیشم حس کردم میشه این آدم رو نخواست؟

چرا اینقدر درگیره ذهنم

الان هم نشستی جلوم و ...

یه آهنگ اپرا گذاشتی و الان هم که دراز کشیدی...

من از خدا کی خواستم این همه آرامش الانو؟

این همه سکوت قشنگ جایی که نشستیم

اشکم در اومد!

فهمیدی!

ولی یه چیزای که همیشه مهم بوده برام

مثلا بحث مالی

الان هیچی سر جاش نیست

من نمی تونم اون چند ماه کوچیکتر بودنت رو حلاجی کنم

نمی تونم به این فکر کنم که به خاطر این چیزا و طرز ساده ی زندگی ات بذارمت کنار و مطمئن باشم پشیمون نمی شم

من نمی تونم تویی که این قدر هستی رو راحت بذارم کنار

تو با بقیه فرق کردی تو این مدت

من حتی به لباس پوشیدن و جورابِ سوراختم گیر می دم

برام مهمه خب

و تو برات مهم نیست لابد

که  این شکلی هستی

و نشستی و مدام می گی در موردش حرف بزن و من چی بگم؟



شهرزاد چرا موند پیش قباد؟

عشق عقل نمیشناسه...

میشناسه؟

تحمل ندارم

آخرین باری که کسی کنارم مریض بود و حالش خیلی بد شد و تحمل نکردم و پتو رو کشیدم رو سرم و خوابیدم  یک هفته بعدش مرد



سر دلم درد می کنه... 

و سرم...

تحملم صفر! !!

منی که بلد نیستم حرص بخورم برای یک مریضی سادات  (نمی دونیم چیه

برادری دیگه...

امشب خنده ات رو که دیدم، دلم که قنج رفت براش، یاد این پست قبلیا افتادم!

چرا اینقدر پیچیده ایم؟

چرا این قدر وجه داریم؟

چرا هنوزم عصبانی ام ولی می خندی دلم می ره؟

کاش قبل از اشکات منطقمون عمل می کرد...

چشات که پر از اشک بشه فقط یک منطق داری 

مامان! 

ولی هنوز ربط این اتفاقا رو نمی فهمم وقتی مامان حتی خبر نداشت 


و تو یک چیز دیگه گفتی و بعدم که رفتی پیش مامان ناراحت که چرا اون طوری گفتی به من ...

8

من قبول کردم زندگی کردن برای خودم 

خارج از اهمیت اون ادما 

ولی تو هر چی هم هیچ برات مهم نباشه  (بالاخره برادرمی)

تهش داری قاطی شون زندگی می کنی...

و شکل ظاهری زندگی ات شبیه اوناست...

ولی من بریدم ازشون.. . 


خاک بر سر مردمی که نه بلدن زندگی کنن نه أجازه زندگی به بقیه میدن

سر من دعواتون شده؟ 

نمی  دونم

ولی اینو می دونم که الآن طلبکارم شدم 

باید زنگ بزنم قول بدم تو اون فسقل جا دیگه سوار دوچرخه ام نمیشم 

خدایی نکرده به مردی ات بر نخوره

ببینم کسی چیزی نمی گه دیگه 

ببینم بازم حرفی نمی زنن؟

هر جای دیگه جز اونجا باشم در دهانشونو می بندن؟

به تو بر نمی خوره دیگه؟ 

دعواتون نمیشه قهر کنی بری؟

اصلا بخاطر این موضوع ول کردی رفتی؟ 


عصر حرص 

الآن حرص 

حالا کی حرصش داد؟

من یا تو


یا بقیه

بقیه کی ان؟

کی به این بقیه بها داد که همچین شد

کی بهشون رو داد که آرامش خانواده مونو بگیرن 


لابد من باعثش شدم!

و لابد باید مثل خودشون سرم تو زندگی همه باشه تا حرفی پی ام نباشه 

ها؟



یادم نمیره قشم رفتنمون رو

که سر ی تنهایی عابر بانک رفتنم حرف زد...


و حالا حرص چیارو بخوره مامان؟ 

حرص حرص خوردنای من

حرص حرص خوردنای پسر مردش

سر زندگی شون 

سر تنهایی من

سر چی باید حرص بخوره؟  

چقدر امروز  حرص خوردی مامان  به خاطر حرف مردم...


از توام انتظار برادری ندارم. . از هیچ کس انتظاری ندارم...

برادری بهت نمیاد وقتی حمایت بلد نیستی 

وقتی بلدی همه ی وقت بابارو ببری تو باغ 

 پی ساختن آرزوهات 

این شکلی برات بابایی کنه 

به من که میرسه بشم مصبب اصلی کمر درد مامان که با دوچرخه ام راه افتادم تو شهر. ..

یادت رفته اون وقتی که اولین بار گفتی بیا از وسط شهر بریم و نیامدم 

حالا اولین حرف پشت سر خواهرت به گوشت نخورده می خوای دوچرخه مو خورد کنی 

برادری ات در این حد هست که زنگ بزنی کجام 

بی سلام 

و خداحافظی 


مامان فقط حرص منو خورده 

غلط گنده أم دوچرخه ام هست که تمام تلاشمو می کنم دیگه نه منو ببینی نه دوچرخه أم...


گریه نکن، پاشو برو مامان گفت یه چای بهم بده...

دیشب

یعنی بامداد امروز

فکر کنم برای اولین بار بود که اینقد رواضح از کارم براتون گفتم..

و گفتم که پولو دستی بهت می دم و تو کارتت رو بده بیمه ام رو پرداخت کنم

و تو برگشتی می گی چقدر می خوای

تازه صد تومنت دادم...

صد دیگه بدمت بسه؟

من: می خوای اون صد تومنم پس می دم!

من پول نمی خوام از شما ها

تو رو خدا بعد از 28 سال همچنان نخواه که با پول محبت کنی

تو رو خدا دستِ محبت داشته باش

نه دستی که وقتی پول داره می ده وقتی نداره نمی ده و...

یاد وقتای می افتم که به هر دلیلی قراره همو ماچ کنیم، تو زندگی ام فقط یک بار یادمه بوسیدیم و تو ذهنم مونده

وقتی گلپایگان بودم و اومدید.فکر کنم عقد دختر عمو بود، اومدی یه بوس خیلی حال دار بهم کردی.

می دونی وقتی یه دونه اس و دیگه نیست حالم بد می شه؟

می دونی دلم چی دلم می خواد؟

چند شب پیش زنگم زدی که اگه چاقاله بادوم می خوای الان وقتشه، نمی شه همیشه این شکلی باشی؟

الکی، یه هویی، زنگم بزنی...

زنگم بزنی سر اینکه چارتا چاقاله بادوم برام بیاری باهات چونه بزنم و بگی باشه چند تا میارم، ولی خودت باید بیای بخوری. و ذوق کنم...

بالاخره یکی پیدا میشه که با من دیوونگی کنه...

منم یه روز شبیه تو بودم... دو سه سال پیش... وقتی تموم شد. حس آرامش داشتم...

اون روز می گفتم نمی خواست منو و اگر نه با این که می دونستیم هر دو که نمی شه ها... ولی یه ذره تلاش می کرد...

امروز به خودم می گم توام نمی خواستی اش؟

و تموم شد. حس کردم می خواستی که اینو بشنوی. منتظر بودی تا این حرفو بزنم... شاید اشتباه فکر می کنم. به هر حال خیالت رو راحت کردم. چون سر چیزهایی اختلاف بود که ازشون نمی گذشتیم...

و حالا امشب وسط همه ی این بحثا وارد خونه ای شدم که ... بودنشون بهتر از نبودنشونه... 

خوشحالم که هستن، حتی اگر هرگز با هم، هم سلیقه و فکر نباشیم. ولی آرامشن... و خوشحالم امشب اینجام، تو کنج اتاق خودم، که اگر اشکی ریخت تو تنهاییِ محض اتاقم باشه.

و شاکرم خدا رو بابت این که خانواده ام هستن که حتی اگر کنار آرزوهام نیستم، کنار اون ها هستم... آرزوها هم به دست خواهم آورد... درست میشه این زندگیِ بی قیدی که دوستش دارم... سفر خواهم کرد...

شروع میشم روزی که آماده باشم. 

و زندگی خواهم کرد. و دنیایی که دوست دارم رو با من آجر به آجر بالا خواهد برد... و کنارم خواهد بود... و آرامش خواهد شد...