حسِ بزرگ آقا وقتی به شهرزاد می گه می تونی بری فرهاد رو ببینی اش...
اینکه بعد از مدت ها دوباره بیام اینجا و از حس و حالم بنویسم معنی خوبی داره برام
مرگ نزدیکه( نه که بدونم کی هست) و به این هم فکر می کنم که اینجا بشه اون جایی که هر کسی حسش رو برداره از این حرف های پاره پاره ...
یعنی امیدوارم...
اون کیفوریِ بعدِ بحث هات با بزرگترت که باعثش من بودم و آمارِ دمِ دستم بود که وقتی به روم آوردی که همه چی دم دست بود که بذاری روی میزٌ حرفت سرِ وقت بشینه تویِ دًهًنِ بزرگترت و بزرگی ات خنده به لب بشه و باز کیفوری ات...
اون کیفوری ات که اولش فکرم رفت سمتِ اینکه داری تیکه می ندازی.. و قبول کن تعجبم رو!
و قبول کن حسِ این لحظه که هنوزم بعد از شاید 12 ساعت هنوز درگیرم که باید خوشحال باشم که خوشحالت کردم؟
نیستم!
نمی دونم!
شاد بودنِ تو با شادی بقیه همراه نیست!
حالم بد بود امروز از همون اولش
اگر سر بزنگاه نمی رسیدی و قبلش توضیحاتِ با مستند همراهم رو گفته بودم قطعا سرِ درد گرفته ام به ترکیدن می رسید و پاهای که از همون اول صبح جون به سلول سلولش نبود مینداختم!
برای این یکی خوشحالم
جون توضیح دادن نداشتم.
هر روز دلم می خواد زودتر بیام خونه
خسته ام
آروم شدی باهام
اشتباه می کنم تو چهره ات خنده است و نمی تونم بگم تمسخر وقتی میام تایید برای جبران بگیرم
ولی خسته ام
دلم یه هفته آرامش می خواد
که بعدش آروم تر باشم
تو نمی دونی وقتی یک نفر به تهش می رسه یعنی چی
حداقل برای من نمی دونی که وقتی بقیه می گن : وای... حالا چی کار می کنی.. من استرس گرفتم و ...
تو نمی دونی این که بی خیال باشم تو این لحظه ها یعنی چی!
من خودم رو دارم از دست می دم!
تو نمی فهمی!
اینکه بعد از ظهر بخوابم و یه هو تو رویا برم سمت مشهد و صحن و سرای آقا و کسی از اون بالا منو ببره تو صحن ها به پروازم در بیاره و مدام تو گوشم صدای آمین آمین باشه و من دعا کنم... و حس کنم که حس خوبیه. . .
و دعا کنم سلامتی و فرج آقا و شوهر