سخته صبح شنبه که از خواب پا می شی منتظر جمعه نباشی.. اما شدنیه...
خسته ام!
بلد نیستم بیکار باشم
بیکار باشی و به شدت هم خوابت بیاد و ...
حسِ بدی دارم این روزا...
مدام یادم می اد به 6 هفت ماهِ پیش.. که یه هویی همه چی جور شد برای رفتنِ دستم تو جیبم!
اما الان، این روزا.. همش به ساعت نگاهمه.. که ظهر بشه بیام خونه!
اگه فردا نبود، بی شک منم نبودم... تحملم از یک نواختی و بی کاری و استرس، داره سر می ره!
شنیده بودم دستت که راه بیفته بیکار می شی.. ولی تجربش نکرده بودم!
چقدر بی حوصله ام این روزا...
باید گاهی اون سررسید شعرمو بذارم جلوم.. حتی اگه ننویسم...
انگار با اومدنش کارم زیاد می شه.. ساعت زودتر می ره...
چقدر تو خوابم شوخ شده بودی رئیس!
حتی رو پا مامانمم خوابیدی و مجبورم کردی بخندم!
بعد منِ بدجنس می خوام گوشی هم مدلِ تو رو وردارم ببرم سربه سر بچه ها بذارم! نمی ده که گوشی رو آخه....
خدایا شکر که کسی هست که آروم باشه و پشیمونی و ندامت آدمو بشنوه...
اعتماد به نفسم داره بر باد می ره!
هر روز یه گندِ تازه!
پنکه جلو یخچال! یخچال از برق جدا نشده!
برم توسل...
یعنی فردا قلب من خواهد ایستاد؟