مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

روزی هزار بار می تونم زایمان کنم این روزا!

این پست ها که هر لحظه دارن متولد می شن و میان اینجا می شینن یعنی قدرتِ تفکرِ من که هر جایی داره میره و داره دنبال یه ذره خوشی.. یه ذره لبخند.. یه ذره حسِ دلتنگی (که امروز داشتم به دوستِ تازه نامزد دار شده می گفتم دچارش نمی شم...) می گرده.

دل من با صدای ابی!

دلم برات تنگ میشه گاهی...

تهِ بعضی پست ها، تهِ ذوق کوری هاست... که نمی شه نوشتش. نوشتنی نیست!

چند روز پیش یک لنز 50mm  خریدم. از اون خرید ها بود که برای خودِ خودم بود

23.01.96 بود که خریدم. حوالیِ ساعت 12 ظهر. چهارشنبه بود. بعدش رفتیم با مریم عکاسی و درِ کلی خونه رو زدیم و سه تا در برامون باز شد که بریم تو و عکاسِی کنیم...

و عکاسی کردیم. با لنز جدید و قدیم..

اما قصه مالِ این لنز جدیده هست. برای خودِ خودم خریدمش. خیلی وقت بود که چیزی رو این طوری برای خودم نخریده بودم.

فکر می کردم مدتها دیگه چیزی برای خودم نمی خرم. چون پولش رو ندارم. چون خریدم یک میلیون و دویست تومن آب خورد!

یادم که میاد ذوق می کنم برای خریدش...

کاری که بقیه نمی کنن...

ولی من ذوق زده بودم براش و فکر می کردم دیگه خرید گنده هه رو انجام دادم و تا مدتها برای خودم خرید نمی کنم!

ولی نمی شه! نشد! یک شنبه ی بعدش درسته دستم تو جیب خودم نرفت اما یک عدد روسری زرد خریدم. و امروز برای الکی... حسِ خوبِ خرید رفتم وسایل اسنک خریدم...

به حساب بابا!

چه اسمی!

کانون کافی نیست!

چند روزه فکر می کنم باید یه جایی بنویسم برای بعد از مرگم...

خیلی دوست دارم که بدونم بعد از مرگم دوست دارم دست کی باشه لپ تاپ و باقیِ وسایلِ قیمتی ام...

مثلا دو تا تیکه طلا...

دوست ندارم دست اطرافیانم بمونه...

تقریبا 90 درصدشون برای خریدنشون تشویقم نکردن و برای خریدشون حتی حمایت نشدم!

چرا باید دستشون باشه؟

این روزا دلم می خواد چند روز پیششون  نباشم.

البته حالا که بهش فکر می کنم می بینم کارم با چند روز حل نمی شه..

نمیشه که هیچ وقت نباشن.. باید یه فکری به حال و روز این روزام بکنم...

این تلاش برای فرار یک ماه بیشتره که داره زور می زنه و حل نمی شه...

با یک روز دو روز هم می دونم حل نمی شه.. برگشتن همانا و دوباره در رفتن همانا...

باید حالمو درست کنم..

هر جای جدید و ادم های جدید هم دو دقیقه اس...

مثل وسط غصه خوردن و گریه ها که کافیه حضور عکس و عکاسی و استاد و ... هر چی ربط داره به این قضیه بیاد وسط، چنان می خندم انگار نه انگار...

دو دقیقه می خندم.. شاد می شم... دیگه تو این  دنیای فیزیکیِ کنارم جا نمی شم...

دو دقیقه رو هوا هستم و دوباره...

مسافرتِ تنهایی و تنهایی زندگی کردن و ادم های جدید و هر اتفاق جدیدی هم فایده نداره... درمانِ خوبی نیست...

از پایه خرابم...

خیلی وقت ها فکر می کنم که جلو نمی رم...

امروز رفتم برای پر کردنِ یک فرم. اما می دونم هیچی نمی شه تهش چون حتی اگر بخوان هم نمی رم. اما همین که از جام جُم خوردم و رفتم برام گنده بود... خیلی گنده...

از بس این روزا خونه نشینم. مگر چهارشنبه ها که می رم کانون...

:|

نمی فهمم...تا نیم ساعت قبل از خواب بحث...یک ساعت بعد از خواب تو بغل هم!

:(((

ما ها خر سوار و تو خر نیستی...

اینم یه جورشه این روزا...

در رفتن و پناه بردن به صدای خوشِ یکی مثل ابی و خفه کردنِ اشک های دمِ مشک هم خب یه راهِ حلی هست دیگه...

من کی ام؟

برگشته می گه من اون موقع که فلان جا کار می کردم بهم گفتن بیا مدیر شو گفتم نره!

من حوصله ی سر و کله زدن با ادم ها رو ندارم!

اون وقت من تو این سن دقیقا همونم :((((

همون بی حوصله ی ...