مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

مرسی برای بودنت

اینو نوشته بودم تو بلاگفا

ولی چون قرار بود کسی ندونه که من می دونم توی کوچولوی ۶ هفته ای هستی،

اومدم اینجا نوشتم

که:

امروز رفتم بخاطر حس درست دو هفته پیشم هدیه ای خریدم برای کسی که هنوز تو دنیای ما نفس نمی کشه

برای کسی که نیومده ناخداگاه از بودنش شوق زده ام

حسی بهش ندارم، چون حسش نمی کنم

ولی از اینکه فهمیدم دوباره قراره عمه بشم، ذوق زده ام

از این به بعد از سیسمونی فروشی های سر کوچه بی تفاوت رد نمیشم

شاید گاهی یه جیزی خریدم

تحلیل یک رویداد!

به محض اینکه وارد دستشویی شدم فکرم وا شد!
پرید تو دیشب که سرجنگ داشتم
به بهانه ی شامی که دیر درست شد
که چرا بعضی وقتا شامِ بیرون پز نداریم
یه هو به نظرم رسید که هر بار سر یه قصه ای جنگ می کنیم
گریه می کنم
شدید
و کنار میام  با هر چی هستی
به همین سختی و سادگی!

البته ساده نیستا، درد داشت!

اذیت شدم

هزارون تا فکر میزنه پس کله ام

هزارون تا قصه ی خوبیاتو می بافم تا این بحران خود ساخته حل بشه

تا زورم به خودم برسه

بتونم تو چشمات لبخند بزنم

ببوسمت

و چهارسالگیمونو کنارت جشن بگیرم

تنهایی و نا امیدی گاهی بخشی از زندگیه دیگه...

دیشب تنهاییمو

حرف نزدنم رو

اینکه حتی برای مامانمم حرف نمیزنم رو به رخم کشیدی

دردم اومد پسر

ولی من فقط اعصابم خورد بود

لازم نبود چیز زیادی بگی

لازم نیست بهم بگی تنهام و حرفامو برای کسی نمیزنم

اصلا کسیو ندارم براش حرف بزنم


بنگه لامصب

احساس خوبی به سرم ندارم

حس می کنم در حالت بدی قرار گرفته

حالتی که انگار ازش استفاده نمی کنم

پس درد گرفته

باید کار کنم باهاش

نمی دونم چی کار...

بنگه لامصب

احساس خوبی به سرم ندارم

حس می کنم در حالت بدی قرار گرفته

حالتی که انگار ازش استفاده نمی کنم

پس درد گرفته

باید کار کنم باهاش

نمی دونم چی کار...

یک روز عادی مثلا!

دیروز بهت گفتم خسته شدم

اعتراض کردم که چرا خودت هم برای غذا کاری نمی کنی وقتی تو خونه ای

گریه کردم

خسته بودم

دیشب غذا درست کردم

امروز گفتم بقیه اش رو اماده کن تا درست کنم

اماده کرده بودی

اومدم درست کردم

می خواستم برم باشگاه

صدات زدم ولی حوصله نداشتی

گفتم زیر غذا رو خاموش کنی نسوزه

برگشتم دیدم نخوردیش

تکون نخورده بودن

زودتر اومده بودم که ببینمت

تو زودتر از خونه رفتی

بدون غذا

بهم سخت  گذشت

گریه کردم

خسته ام

زیاد غر می زنم

زیادی عاقلم

غذاهارو می ذارم تو یخچال خراب نشن

خیلی دلم می خواد حرصمو سر یه چیزی خالی کنم

اما از عقل دوره

شاید کار غیر عاقلانه ای ازم سر نزنه تا فردا...

نمی دونم!

برکه ی بکر

حواس درستی ندارم

که کِی

چرا

و چگونه

شروع به نوشتن کرده ام

اما می نویسم

نمی دانم برای چه کسی

که بداند

روزها می گذرند

بی آنکه جرعه ی مِی را

تا ته سر کشیده باشم


تغییر نکرده ای بانو

هنوز هم در لفافه ی  کلمات خودت را گم می کنی

خدانکرده

کس پی نبرد

درون اندوه تو را


روزی تمام می شوم

و آن دور نیست


لعنت به کلمات!

هرگز

هر گز کسی شبیه تو

مرا دوست نخواهد داشت


ساعتی

من گفتم که نمی تونم قرارداد ساعتی بشم

نمی دونم اونا چه می کنن

ولی من باید شروع کنم دنبال کار گشتن

خونمون با پول زیادتر زودتر ساخته میشه

کلی پول می خواد...

می دونم داره یه اتفاقای میفته...

چی داری برام رقم می زنی روزگار

من یکم کم طاقتم آ

زودی اشکم در میاد

جر میام

می دونم نمیشه که آب تو دلم تکون نخوره

و اتفاق جدیدی بیفته

ولی میشه ازت خواهش کنم آروم و بی درد باشه؟

چقدر درست فکر می کنی

چقدر درست فکر می کنی که دوست نداری چیزی بهت برسه، دوست داری خودت به دست بیاری...

ولی ای خدا

به دستمون که دادی، درست خرج کنیم...