مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

پره، نیایید

دیشب نخود زنگ زده میگه اینجا پره، نیایید

ما نرفته بودیم


ولی اینقردر مهمون اونجا بوده که به نظرش جا ما نبوده

اما امروز دوباره سراغ ما رو گرفته، هر هفته که میره خونه بابای باباش، سراغ ما رو میگیره

هر هفته میگفت با ماشین بیایید

نه میدونه ما ماشین نداریم نه میدونه مسافت چقدره

فقط میگه بیایید 

به جز دیشب

امروزِ عجیبی بود

از صبح حس بدی داشتم، منتظر یه اتفاق بد تاکه تویِ دهان دریده زنگ زدی ناراحتی ات رو با فحش هایی که همیشه تو عصبانیت بقیه رولایقشون می دونی، منم ریختی به هم، ساعت نزدیک ۷ شبِ، تازه دارم میرم خونه، و هنوز از صبح مخم سنگینه!

دلم می خواد بعضی وقتا با دست بزنم تو دهنت، با خاک پرش کنم! که نتونی کلمه ای رو که نباید بگی، 

چرا باید زنگ بزنم شماره اون مدیر بی لیاقتت رو بگیرم، زنگ بزنم ببینم میتونه توی نفهم رو آروم کنه یا نه؟

من چرا پنج ساله رفتار مزخرف تو رو دارم تحمل می کنم؟

چیو دارم با تو می سازم؟ وقتی همیشه نگرانم این رفتار مزخرفتو خانواده ام ببینن؟

چرا عصبانیت لحظه ای تو اینقدر مزخرف و پیچیده اس؟

چرا هیچ وقت تلاش نمی کنی این رفتارتو درست کنی؟

خسته ام می کنی لعنتی...


تا حالم خوب بشه

شاید دوباره باید شروع کنم به نوشتن

بدجور ذهنم زیادی خیالباف شده

اولین دوتایی دویدن

امروز ۴مهر۱۴۰۳

مثل پریروز قرار بود بیدار بشیم بریم بدویم و دقیقا مثل پریروز قبل از بیدار شدن خواب های نرفتن و انجام دادن این حرکت که برای ما سخت می نمود رو می دیدم

خواب از این قرار بود که سهیل کوچک زاده و رفقاش داشتن میرفتن مسابقه، با هندبایک میرفتن و من دیر رسیدم، مهدی نبود نمی دونم چرا، اما مهری دختر عمه ام تو خواب بود، نمی دونم چی کار می کرد ولی حضور داشت

تو خواب دستشویی بودم گوشی ام خیس شد، شستمش و با نمی دونم چی چی خشکش کردم و از دستشویی اومدم بیرون دیدم نرفتم و بقیه که سهیل کوچک زاده هم با اونا بود رفتن!

گوشی زنگ خورد و بیدار شدیم، چند بار زنگ خورد و بیدار شدیم و دوباره همو بغل کردیم و گفتیم بریم؟ جواب شنفتیم که بریم و دوباره خوابیدیم!

اما باللخره پیروز شدیم، بلند شدیم که شروعش کنیم...

شردعش کردیم، با حدود یک و نیم کیلومتر مسیر شردع کردیم، راه رفتیم و دویدیم، کیف کردیم و با هورمون ترشح شده ی صبحگاهی به سر کارهامون رفتیم. 

هورااااااا



مرسی برای بودنت

اینو نوشته بودم تو بلاگفا

ولی چون قرار بود کسی ندونه که من می دونم توی کوچولوی ۶ هفته ای هستی،

اومدم اینجا نوشتم

که:

امروز رفتم بخاطر حس درست دو هفته پیشم هدیه ای خریدم برای کسی که هنوز تو دنیای ما نفس نمی کشه

برای کسی که نیومده ناخداگاه از بودنش شوق زده ام

حسی بهش ندارم، چون حسش نمی کنم

ولی از اینکه فهمیدم دوباره قراره عمه بشم، ذوق زده ام

از این به بعد از سیسمونی فروشی های سر کوچه بی تفاوت رد نمیشم

شاید گاهی یه جیزی خریدم

تحلیل یک رویداد!

به محض اینکه وارد دستشویی شدم فکرم وا شد!
پرید تو دیشب که سرجنگ داشتم
به بهانه ی شامی که دیر درست شد
که چرا بعضی وقتا شامِ بیرون پز نداریم
یه هو به نظرم رسید که هر بار سر یه قصه ای جنگ می کنیم
گریه می کنم
شدید
و کنار میام  با هر چی هستی
به همین سختی و سادگی!

البته ساده نیستا، درد داشت!

اذیت شدم

هزارون تا فکر میزنه پس کله ام

هزارون تا قصه ی خوبیاتو می بافم تا این بحران خود ساخته حل بشه

تا زورم به خودم برسه

بتونم تو چشمات لبخند بزنم

ببوسمت

و چهارسالگیمونو کنارت جشن بگیرم

تنهایی و نا امیدی گاهی بخشی از زندگیه دیگه...

دیشب تنهاییمو

حرف نزدنم رو

اینکه حتی برای مامانمم حرف نمیزنم رو به رخم کشیدی

دردم اومد پسر

ولی من فقط اعصابم خورد بود

لازم نبود چیز زیادی بگی

لازم نیست بهم بگی تنهام و حرفامو برای کسی نمیزنم

اصلا کسیو ندارم براش حرف بزنم


بنگه لامصب

احساس خوبی به سرم ندارم

حس می کنم در حالت بدی قرار گرفته

حالتی که انگار ازش استفاده نمی کنم

پس درد گرفته

باید کار کنم باهاش

نمی دونم چی کار...

بنگه لامصب

احساس خوبی به سرم ندارم

حس می کنم در حالت بدی قرار گرفته

حالتی که انگار ازش استفاده نمی کنم

پس درد گرفته

باید کار کنم باهاش

نمی دونم چی کار...

یک روز عادی مثلا!

دیروز بهت گفتم خسته شدم

اعتراض کردم که چرا خودت هم برای غذا کاری نمی کنی وقتی تو خونه ای

گریه کردم

خسته بودم

دیشب غذا درست کردم

امروز گفتم بقیه اش رو اماده کن تا درست کنم

اماده کرده بودی

اومدم درست کردم

می خواستم برم باشگاه

صدات زدم ولی حوصله نداشتی

گفتم زیر غذا رو خاموش کنی نسوزه

برگشتم دیدم نخوردیش

تکون نخورده بودن

زودتر اومده بودم که ببینمت

تو زودتر از خونه رفتی

بدون غذا

بهم سخت  گذشت

گریه کردم

خسته ام

زیاد غر می زنم

زیادی عاقلم

غذاهارو می ذارم تو یخچال خراب نشن

خیلی دلم می خواد حرصمو سر یه چیزی خالی کنم

اما از عقل دوره

شاید کار غیر عاقلانه ای ازم سر نزنه تا فردا...

نمی دونم!

برکه ی بکر

حواس درستی ندارم

که کِی

چرا

و چگونه

شروع به نوشتن کرده ام

اما می نویسم

نمی دانم برای چه کسی

که بداند

روزها می گذرند

بی آنکه جرعه ی مِی را

تا ته سر کشیده باشم


تغییر نکرده ای بانو

هنوز هم در لفافه ی  کلمات خودت را گم می کنی

خدانکرده

کس پی نبرد

درون اندوه تو را


روزی تمام می شوم

و آن دور نیست


لعنت به کلمات!