مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

آلو سیاه با طعم گلابی!

شهر را دلم می خواهد ببوسم بگذارم گوشه ی کمد دیواریِ یک خانه ی ویلایی با حیاط بزرگ و درختان سر به فلک کشیده که داخل دیوار های بلندی حبس شده است! 

و روستا را به آغوش بکشم وقتی کنار نهری زلال، گلابی های یک دست  زرد را پشت سر هم می شوییم و می اندازیم بالا و پشت سر هم خنده هایمان را قایم نمی کنیم پشت دیوار ها! 

که سالها بعد بنشینم آلو گاز بزنم گلابی مزه مزه...  

بعضی خاطره ها را باید هی تکرار کرد، این زندگی،طعم ها را نباید از یاد ببرد...

کم آوردم!

امشب شب غریبی است... 

بغض گلوی تو  

ودستهای خالی تو 

و من چقدر خُرد و کوچَکم میان نگاه اشکبار تو  

و دستهای تو که پیش من کم آوردند... 

 

این تو ها هر کدومشون یک نفر جداگانه اند!

یک نوستالژی رقیق!

یک شنبه  شب ها را یادت هست؟

پیله های پرواز... 

من 

تو  

مادر بزرگ...  

امشب هم یکشنبه شب بود  

و نه پیله ای ! 

و نه تویی... 

من! فقط من...  

و مادر بزرگ و یاد تو و مهمان هایش...

نقاشی...

نقاشی هایم را می اندازم گوشه ی پستوی خانه ی مادر بزرگ وقتی چشمهای تو دارند برای خودشان می چرخند همین حوالی اما زبانت را بریده ای...

می دانی،معجزه ی خانه ی مادر بزرگ را دیده ام ، همان وقتها که نشسته بودی گوشه ی پله ها منتظر قند پهلوی خوش عطر مادری بودی تا من بیاورم، من از همان وقتها بود که خنده ی مادر بزرگ را دیدم و ذوق کردم برای بوی خنده هایش و هنوز هم وقتی نگاهش سر می خورد روی چشمهای چال افتاده ی من به معجزه ی  آن خانه ی پیر پی می برم، اما دیگر آن وقت ها نیست که شیطنت های نو جوانی ام را آب ببندم به یک چای و از لبخند مادری لذت ببرم.حالا دیگر بزرگ شده ام... و نگاه تو سنگین! شبیه یک پتک که بر فرق سرم فرود می آید وقتی سلامم را می خورم و قدمهایم را سست،وقتی می آیی... 

ببین حرفم را پس می گیرم، معجزه ی خانه ی مادری را نمی خواهم، سلامت کافی است برادرِ...

*آخ حسم...

گاهی وقتا می مونم این منم؟ سعیده؟با اون مغز فندقی و کوچولوش اما شلوغ؟! پر از تغییر و همین طور حسای جدید؟! 

حس بدیه اینکه بدونی با یه حرکت کوچیک یه عالمه چیزت رو از دست بدی اما بازم  بی تردید انجامش بدی...خیلی بد...بدبدبدبدبدبد

*دل به دل

این جمله ی "دل به دل راه دارد" را خیلی دوست می دارم. 

هروقت دلم برای کسی تنگ شد حتما در خاطرش بودم  

می دانم می دانم من هم در خاطر تو هستم همین حالا...

*دلتنگ تو ام می فهمی؟

خیلی وقت است ندیده ام تو. را..  

تنگ شده است دلم برایت،

رد پای قدم هایت را هم حتی دوست می دارم 

چه برسد به سکوت نگاهت... 

می شود کمی باشی؟ 

 

 

این روزها عجیب دلم هوای تو دارد، 

کاش کمی بودی 

*سرازیری

تو نمی دانی 

 اما خاطره ات از سرازیریِ زندگی من حتی قل نمی خورد برود پی کارش... 

ترمز دستی اش بد جور جنس خوبی دارد! 

نه؟!

*خیرگی ها ...

تو شاید متوجه نشدی، اما من خیلی وقتها، یعنی همان وقتهایی که چانه ات سنگین می شد! داشتم چشمهایت را نگاه می کردم! 

می خواستم رنگ چشمهایت را در خاطرم ثبت کنم. 

خب حالا قشنگ می دانم، وقتی می گویی چشمهایم زیباست چقدر زیباست...!

ممنون

دیروز مرا بد جور خنداندی... 

یادم رفت از تو تشکر کنم  

ممنون!

بخند غریبه...

خنده ی بلند تو وقتی می دانم خنده هایت زیاد دختر همسایه را هوایی نمی کند برام شیرین است،   

حس خوبی است وقتی تو می خندی... حالا تو هر کسی که می خواهی باش، هفت پشت غریبه هم باشی باز برایم شیرین است وقتی بدانم باعث خنده ی کسی  شده ام حتی  تا حلقه زدن اشکهایش  ...