مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

آخر سالیه دیگه...بشکن بشکن راه انداختی...

از بغض گلویم اشک چشم هایم دست های بی دستم! و پاهای بی رمقم پیدا نیست که دلم شکسه است؟ که نگاهت بد جور نی نیِ چشم هایم را لرزاند...

خیلی خوشحالم...

بهار بیا بنشین وسط نگاهم با تو حرف ها دارم! بیا بنشین کنار آن گنجشکی که داشت تاتایی تاتایی می کرد می رفت برسد زیر درختی که سبز سبز بود بیا بنشین کنار نگاه هایی که کالکسه سوار شده اند دارند خوشحالی می کنند بیا بنشین کنار من که میان آدم ها حلیم بادمجان خوردم جایت خالی خیلی خوشمزه بود اصلا بیا بنشین توی نگاهم با هم ذوق کنیم آمدنت را ببین آدم ها چه طور می درخشند ببین چه طور می خندند ببین بچه ها چه طور با آن ژاهای کوتاهشان می دوند توی چمن های زنده ببین همه شادند... به تو دل سپرده اند نگاهشان پی آمدن تو توی دلهاشان افتاده دارد می خندد بهار می دانی وقتی داشتم حلیم بادمجان می خوردم طعمش چه قدر بوی تو را داشت؟ می دانی چقدر شاد بودم؟ می دانی چقدر خنده هایم ذوق زده بودند از آمدنت؟ می دانی؟ من این روز آخر خیلی خوشحالم تو را نمی دانم!

برو بمیر!

پریشب تو گوشی ام نوشتم(نقل به مضمون!): قرار بود بمیری اگه حرص بخوره از دستت، خورد، برو بمیر!

بی شعوری تو؟

باور کن ( می خواهی بکن می خوای نکن) که حتی اگه تنهایی پای سمنو وایسم و تو بیای و حتی توی زبونت نچرخه یک سلام حتی! دیگه ناراحت نمی شم! به بی شعوری تو ایمان می آرم... من که نمی دونم تو چت شده اما کاش بدونی که دریغ یک سلام از سوی تو منو بیشتر به خنده می اندازه. یا مثلا عین آب و آتیش شدن تو وقتی منو می بینی! خوبه هیچ محبتی بهت ندارم! واگر نه چه درد عشقی می کشیدم من :دی :)) حس می کنم فعلا باید تحملت کنم، تا شاید یه روزی دلیل این رفتار هاتو بدونم. . .

منِ دیروز نیستم ...

این روزها حتی بودنت هم انگار حس و حالم دیروزهایم را به من نمی دهد... چون مهرت را انداخته بیرون. یعنی که گفتم بگیرندت از من... و چه زود گرفتند... و من چقدر خوشحالم... حتی اگر محبت های عالم را بریزی توی دلم نمی گویم که عینهو یک چوب خشک خواهم بود اما دیگر منِ دیروز نیستم...

باید بشه...

یعنی دلم می خواد بگیرم بزنمت، وقتی بر می گردی نیگا تو چشام که نه! اما صاف صاف می گی ادرس خونمون سر راست نیست! یعنی نمی دم! اون وخ انتظار انتخاب واحد هم داری! یعنی این آخر سالی هی دلم می خواد هر چی کینه تو دلمه رو بریزم بیرون نمی شه که نمی شه! اما باید بشه...

مهربانی تو...

سخت نبود که بنشینم یک گوشه ی شهر بخواهم از خدا که مهربانی تو از دلم برود... اما عجیب است که بیش فعال می شوند تمام سلول های تنم وقتی صدای تو می خواند...

مهربانی تو...

سخت نبود که بنشینم یک گوشه ی شهر بخواهم که مهربانی تو را از دلم بگیرد خدا...

چرا؟!!؟؟؟

چراشو نمی دونم اما اینجا داره میره رو اعصاب! همه ی یه نوشته که کلی دقت می کنی عین شعر باشه رو یه هو می ذاره پشت سر هم میریزه به هم همشو!

استعداد!

یه وقتایی دلم گیره نلرزونش یه وقت می افته می میره... یه وقتایی دلم آشوب دلم ساده سبک سر ایوون مواظب باش می افته می شکنه آروم یه وقتای دلم بی بال بی پر بی اسم توئه بزن بشکن نمی خوامش! همش می خواد که جون بده بزن بشکن نمی خوامش! یه وقتایی دلم ... یه وقتایی خودم حاکم ندارم دلبری دلدار بذار باشم نمی بازم! بذار باشم! نمی سوزم بذار باشم بی دل نمی سوزم که می ماسم... استعدادو داری سعیده؟ کافیه اراده کنیآ! می تونی بنویسی... حتی بی دل... بی دلبر...با همون دستای که دارن یخ می زنن!

بله؟؟؟؟؟؟

همیشه فکر می کردم مادربزرگ ها و مادر های قصه ها هستن که بعضی لباساشونو برای مراسم خاصی می پوشن که میمون و مبارک باشه... نمی دونستم امروز هم یکی از اون روزای میمونه... یعنی امیدوارم این نوشته سر آغازش باشه... یعنی امیدوارم یه حس خوبی باشه... یه حسی که خیلی وقته تو فامیل کم داریمش... خدا جون آیه الکرسی خوندم و بیش از یه ساعت ازش گذشته یعنی قبول می کنن؟!