مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

خجالت نکشیدم.فکر کردم بذارم بزرگترم اینکار رو بکنه!

داشتم رکعت آخر نمازمو می خوندم.

زنگ خونه رو زدن

ی اپسیلون تند تر خوندم که طرف نمونه پشت در 

دیدم اون یکی زنگ رو زد 

جانمازو بستم رفتم پرسیدم کیه؟ 

ی خانومه بود که تن صداش یجوری آشنا بود. بدون اینکه درو باز کنم چادر به سر رفتم دم در

گفت مامانت هست؟ 

گفتم نه

گفت برای امر خیر اومدم!

حتی دختری ام با موهای طلایی

سالها پیش دوستی ادعا می کرد بیشتر از سنم می فهمم.مثلا مثل سی ساله ها

سالها پیش شاید مثلا 8 سال پیش. ..

نمی دونم دقیق!


وقتی شور و شیطنت من، یا هر چیزی که نمی دونم چیه باعث میشه 16 ساله جلوه کنم از نظر تو برام جالبه 


اون دوست اون موقع ها بالای 40 سالش بود

تو الان بالای 30 سال 

!!!

یه جور گم شدن تو خودمو می بینم

بهره وری مدرن مثلا!

الان هم می خوام بنویسم هم وقتی حسه تمام و کمال مال اینجا نیست نمی خوام بنویسم 

ولی می خوام بنویسم

حسه وقتی اینستاتو جستم ی هو اوج گرفت 

نمی دونم چی شد 

از دیدن دوچرخه و طبیعت و... دلم خواست 

پر شدم از حس رفتن شاید 

نمی دونم چم شد

ولی خیلی خوب بود 

حس اولین سفر کوتاهم اومد تو ذهنم 

که تو ذهنم هر روز میگم فلان زمان...

شاید پر شدم از یک جور تونستن 

نمی دونم

بعدشم که پیام دادی شبکه ورزش و تور دوفرانس رو ببینم 


کنترل رو از مامان گرفتم و سعی کردم حس خوبی از برنامه بهش برسونم 

باید اونم از حس خوب من پر بشه.

باید مثل همیشه حامی بشه برام 

پشتم سفت باشه به حسش 



* حسی تمام و کمال برای اینجاست که هیچ جایی گفته نشه 

به هیچ کس نگفته باشم 

نتونم بگم


امید چیز خوبیه

امروز حس کردم جنگ لازم نیست 

باید رفت

خواهش کردی چون بابتش اذیت شده بودی

ولی خواهشت رو نپذیرفتم چون حس کردم باید شکل خودم با خانواده حرف بزنم 

بابت تو اگر بمانی اگر بمانم جنگیدن بلدم

بابت زندگی و آینده ای که نمی دونمش می جنگم 

تنها اگر بمانیم...


در دروازه و دهان یاوه گو یک اندازه است!

بحث تو یا شخص دیگه ای نیست 

همیشه برای رسیدن جنگیدم...

چون عرف زندگی نمی کنم

از الان نگران این هست که اگر بشه فلانی چه حرفی ممکنه بزنه 

به اون یکی نحوه آشنایی رو چی بگه 

من نمی فهمم 

چرا اصلا باید در مورد این چیزا برای بقیه صحبت کرد؟

بقیه چه کاره ان؟ 

اونی که میشینه به حرف زدن، سوژه دستش ندی هم می جوره 

چرا من باید حرص این چیزا رو بخورم؟ 


کاش نظرت رو می دونستم! 


:|

این روزهای همیشه فکر

همیشه درگیری

اگر بشه 

اگر نشه 

اگر بخواد بشه چه طوری میشه 

چه طوری مطرح بشه

اصلا چرا بشه؟

چیا باعث نشدن میشه؟ 

چه طور که باشه، میشه 

اصلا دوست داری که بشه؟ 


مبارکت باشه :) زنده باشی و سلامت همیشه

تصمیم های یه هویی...

تبریک تولدِ پیش از موقد مقرر...

باید مثل همیشه آسه قدم وردارم...

جمله ی عنوانِ این مطلب رو که نوشتم تو پست قبل یه آن به این فکر کردم که مگه چقدر وقت داریم که زندگی کنیم؟

از این حالت های خودخواهانه ی مغرورانه ی مزخرف!

اگه منم که مید ونم چه طور راضی شون کنم...

یعنی بعد از 27 سال سن بچه داره یاد می گیره...

پریروز با سارا که حرف می زدم می گفت هیچ جوره نمی شه که راضی شون کنی. راضی نمی شن... اولش راضی نمی شن...

ولی من فکر می کنم یواش تر که برم جلو راضی می شن... باید مثل همیشه آسه قدم وردارم...

بعد وسط حرفام با جواد و حرفای جواد با من یه هو یادم اومد که چرا اون بعد از یک عمر باید بره پیِ آرزوش، اما من نرم؟

تو اون لحظه انگار یک برگ برنده ی گنده ی آس پیدا کرده بودم!