آخرین باری که کسی کنارم مریض بود و حالش خیلی بد شد و تحمل نکردم و پتو رو کشیدم رو سرم و خوابیدم یک هفته بعدش مرد
سر دلم درد می کنه...
و سرم...
منی که بلد نیستم حرص بخورم برای یک مریضی سادات (نمی دونیم چیه
امشب خنده ات رو که دیدم، دلم که قنج رفت براش، یاد این پست قبلیا افتادم!
چرا اینقدر پیچیده ایم؟
چرا این قدر وجه داریم؟
چرا هنوزم عصبانی ام ولی می خندی دلم می ره؟