مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

یک روز بینظیر

: قدیما اگر کسی بهم عاشقانه ای می گفت

یا میدیدم 

شاید اندازه الان درک نمی کردم

اندازه الان که ساعت ها بشینم تو بغلت

عینکم رو بردارم 

از تو چشمات لبات رودخونه و سرسبزی و طراوت بهاری اش یک قاب بسته ی خوشگل بسازم و خیره بشم 

ی جوری که انگاری تمومی نداره 

چون دارم تو ذهنم ذخیره اش می کنم

مبادا یادم بره که با تمام دلنگرانی هام

 از این که کسی مارو تو آغوش هم ببینه

باز هم نشستم و دستم می ندازم دور  شونه هات 

سرم روی شونه ات و شعری گلستانه سهراب رو برات می خونم 

و برای روز خوبی که این همه قشنگ بود کنارت آروم بودم شکر کنم 

داشتنت با همه نگرانی ها از این که چطور اتفاق می افته و چی میشه

حس خوبیه...

 2.24 دقیقه 10 فروردین 1398