مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

:)

میشه گفت باید باید باید باید باید بگم خدایا شکرت... :)

و بگم که از دیروز ظهر که فهمیدم چی کار کردم و چقدر مجازم خوشحالم...

خب انتظارم بالا بود ولی هنوزم امید دارم برای زندگیِ بهتری که دوست دارم برای خودم بسازم...

انتظار سختیه...

الان که دلم خواست یکی بیاد دلم از تو دلم در بیاره تا صبح بشه و ببینم چه خبره دارم به این فکر می کنم که فردا با هر نتیجه ای من چی میشم؟

تا حالا اسینقدر یک نتیجه برام مهم نبوده

نمی دونم اید بوده و یادم نیست

اما هر چی که هست الان این مهم ترین اتفاقه

که دوست دارم فردا بخندم...

که این چند ساعت هم تموم بشه...

و من بدونم برای کاری که هیچ تلاشی براش نکردم چه نتیجه ای گرفتم

شاید خواسته ی زیادی ای باشه ولی می خوام که باشه

می خوام که این زیاده خواهی باشه

می خوام که این زندگی روالش بریزه به هم

می خوام راهم کج بشه

کج به سمتی که دنیای جدیدی رو بهم بده

که ببینم و بشنوم و ... باز هم ببینم...

شاد باشم الهی

یعنی برای  اولین کنکور هم اینقدر هیجان و استرس نداشتم که الان دارم! 


نخونده انتظار بالایی دارم ولی دارم و این حق رو به خودم می دم که داشته باشم 


تا خدا چه بخواهد. ... 

خدااااااااااا

:)

شبم خوش

روز بعد از مرگم...

قبل از خواب!

مثلا من بیام اینجا از یک سری مسایل مِن باب مسیله ی مرگ و مردن و اینا حرف بزنم

فرداش بیفتم بمیرم

لطفا علت مرگ را از این نوشته ها یا هر گفت و گوی یا رفتار و حرکتی قبل از مرگ بیرون نکشید

مرگ لحظه ای بیش نیست

ولی زندگی مجموعه ی این لحظه هاست...

تحت تاثیر " روی ماه خداوند را ببوس از مصطفی مستور"

باید بخوابم!

دیگه حرفی ندارم!

نه که فکر نکنم!

اینم باید بنویسم!

که دو روز پیش، صبح زود خواب دیدم بچه ی دوستم رو گرفتم و به طرز عجیبی وقتی سرش روی شونه ام بود از دستم افتاد پشت سرم

کبود شد

گریه نکرد

و هر لحظه داشت به مرگ نزدیک می شد

و منِ بهت زده

وقتی پشت سر هم می گفتم : یا امام غریب

وقتی هی امید و ناامیدی از سر و کولم بالا می رفت

وقتی مرد

و مرد

و برگشتم سمت خانواده اش

و فهمیدم این بچه یک رباطه :|||||

از کشور ژاپن :|||

و تو همه ی دقایقی که داشتم امام غریب رو صدا می زدم مامانِ بیچاره ام از ناله های مداوم من از خوابِ بعد از سحری بیدار بشه و بیاد صدام بزنه و بعد که بیدار شدم هیچی نداشته باشم برای گفتنِ اینکه چه خوابی دیدم و چرا این همه نالههههههههههههههههههههههه می کردم :||

صبح هم خواب بمونم و حدود بیست دقیقه دیر برم سر کار

خیلی شیک :)

داشتم به این فکر می کردم که فلان مطلب رو هم بنویسم و بخوابم!

ولی یادم رفت :|

آهان یادم اومد :دی

خستگی فقط پشت شونه ی آدمو نمی سوزونه!

فکر کردن به آدم های که اذیتت کردن و خاطراتِ خوب رو نابود کردن و همچنان نفرین شده ی دلت هستن هم کار نیست

این من، من نیست!

من نه منم

باید بگم لجم در اومد که وقتی سر سفره جا نیست بر می گرده می گه سعیده باید اونجا تو بیای این ور؟

مگه اون بی شعورِ ... (:|) چی چیه که بعد باید با من جابجا شه؟

اصلا سرم بالا نیومد که بگم کی چی گفت!

به من ربطی نداشت!

خودش جاشو وا کرد چهارزانو نشست نونشو خورد و وخی زاد رفت :|

منو این همه نخواستنِ آدم ها شایسته نیست

اما این زندگیِ بالا پایین شده داره یه سری آدما رو از یک سری دیگه جدا می کنه که منِ دیسیپلین شده یِ روزهای دور برای خواستن آدم ها برای خودم برم زیر سوال

که این نیست رسمش

و مدام تو گوشم باشه که برای اذیت کردن باید اول اذیت بشی

و این عکسش بشه که برای اذیت نشدنم هم دارم اذیت می شم

وقتی مدام نادیده می گیرمشون و نبودنشون ندیدنشون باعث خرسندی ام میشه...

من این آدم نبودم

من

من

زیادی مَن شدم!

:(

وقتی زیاد فکر می کنی اما یادت نمی مونه حرص در بیاره!

یادم رفت جمله ی این روزهام!

این روزها به شدت حافظه ام غفله!

اگر حافظه ماهی به 6 ثانیه برسه مال من به زیر 6 ثانیه هم نمی رسه!

مثلا همین الان قبل از ارسال پست قبلی خواستم در مورد چیزی بنویسم و تموم کردم پست قبلی رو ولی یادم رفت چی بود :(((

دو روزه یک کتاب فکسنی دستم گرفتم چون باید شروع کنم دوست شدن با کتاب

چون حرف زدن از مرگ جز لاینفک فکرم شده اما فکر کردن به دانشگاهی که از این شهر خیلی دور باشه دولتی هم باشه بد جور داره رو مخم می ره

که داشته باشمش

ولی با این حافظه و این قدرت تمرکز نابود باید یکم راه بیام

کتاب روی ماه خدا رو ببوس رو گرفتم دستم

با امضای مستور

آسته آسته می خونم این فسقلی رو

هر چند تلویزیون رو که خاموش کردم و رفتم تو بحر کتاب، خواب منو از اون بحر درآورد برد در بحر بی خبری!

:|

حرف زدن از مرگ خیلی راحته

به راحتی خوردن یک لیوان آب وقتی داری له له می زنی و حتی کسی جلوت وایساده!

اما به محض اینکه تصورت به جاهای باریک بکشه لالا می شی!