مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

کاش قبل از اشکات منطقمون عمل می کرد...

چشات که پر از اشک بشه فقط یک منطق داری 

مامان! 

ولی هنوز ربط این اتفاقا رو نمی فهمم وقتی مامان حتی خبر نداشت 


و تو یک چیز دیگه گفتی و بعدم که رفتی پیش مامان ناراحت که چرا اون طوری گفتی به من ...

8

من قبول کردم زندگی کردن برای خودم 

خارج از اهمیت اون ادما 

ولی تو هر چی هم هیچ برات مهم نباشه  (بالاخره برادرمی)

تهش داری قاطی شون زندگی می کنی...

و شکل ظاهری زندگی ات شبیه اوناست...

ولی من بریدم ازشون.. . 


خاک بر سر مردمی که نه بلدن زندگی کنن نه أجازه زندگی به بقیه میدن

سر من دعواتون شده؟ 

نمی  دونم

ولی اینو می دونم که الآن طلبکارم شدم 

باید زنگ بزنم قول بدم تو اون فسقل جا دیگه سوار دوچرخه ام نمیشم 

خدایی نکرده به مردی ات بر نخوره

ببینم کسی چیزی نمی گه دیگه 

ببینم بازم حرفی نمی زنن؟

هر جای دیگه جز اونجا باشم در دهانشونو می بندن؟

به تو بر نمی خوره دیگه؟ 

دعواتون نمیشه قهر کنی بری؟

اصلا بخاطر این موضوع ول کردی رفتی؟ 


عصر حرص 

الآن حرص 

حالا کی حرصش داد؟

من یا تو


یا بقیه

بقیه کی ان؟

کی به این بقیه بها داد که همچین شد

کی بهشون رو داد که آرامش خانواده مونو بگیرن 


لابد من باعثش شدم!

و لابد باید مثل خودشون سرم تو زندگی همه باشه تا حرفی پی ام نباشه 

ها؟



یادم نمیره قشم رفتنمون رو

که سر ی تنهایی عابر بانک رفتنم حرف زد...


و حالا حرص چیارو بخوره مامان؟ 

حرص حرص خوردنای من

حرص حرص خوردنای پسر مردش

سر زندگی شون 

سر تنهایی من

سر چی باید حرص بخوره؟  

چقدر امروز  حرص خوردی مامان  به خاطر حرف مردم...


از توام انتظار برادری ندارم. . از هیچ کس انتظاری ندارم...

برادری بهت نمیاد وقتی حمایت بلد نیستی 

وقتی بلدی همه ی وقت بابارو ببری تو باغ 

 پی ساختن آرزوهات 

این شکلی برات بابایی کنه 

به من که میرسه بشم مصبب اصلی کمر درد مامان که با دوچرخه ام راه افتادم تو شهر. ..

یادت رفته اون وقتی که اولین بار گفتی بیا از وسط شهر بریم و نیامدم 

حالا اولین حرف پشت سر خواهرت به گوشت نخورده می خوای دوچرخه مو خورد کنی 

برادری ات در این حد هست که زنگ بزنی کجام 

بی سلام 

و خداحافظی 


مامان فقط حرص منو خورده 

غلط گنده أم دوچرخه ام هست که تمام تلاشمو می کنم دیگه نه منو ببینی نه دوچرخه أم...


گریه نکن، پاشو برو مامان گفت یه چای بهم بده...

دیشب

یعنی بامداد امروز

فکر کنم برای اولین بار بود که اینقد رواضح از کارم براتون گفتم..

و گفتم که پولو دستی بهت می دم و تو کارتت رو بده بیمه ام رو پرداخت کنم

و تو برگشتی می گی چقدر می خوای

تازه صد تومنت دادم...

صد دیگه بدمت بسه؟

من: می خوای اون صد تومنم پس می دم!

من پول نمی خوام از شما ها

تو رو خدا بعد از 28 سال همچنان نخواه که با پول محبت کنی

تو رو خدا دستِ محبت داشته باش

نه دستی که وقتی پول داره می ده وقتی نداره نمی ده و...

یاد وقتای می افتم که به هر دلیلی قراره همو ماچ کنیم، تو زندگی ام فقط یک بار یادمه بوسیدیم و تو ذهنم مونده

وقتی گلپایگان بودم و اومدید.فکر کنم عقد دختر عمو بود، اومدی یه بوس خیلی حال دار بهم کردی.

می دونی وقتی یه دونه اس و دیگه نیست حالم بد می شه؟

می دونی دلم چی دلم می خواد؟

چند شب پیش زنگم زدی که اگه چاقاله بادوم می خوای الان وقتشه، نمی شه همیشه این شکلی باشی؟

الکی، یه هویی، زنگم بزنی...

زنگم بزنی سر اینکه چارتا چاقاله بادوم برام بیاری باهات چونه بزنم و بگی باشه چند تا میارم، ولی خودت باید بیای بخوری. و ذوق کنم...

بالاخره یکی پیدا میشه که با من دیوونگی کنه...

منم یه روز شبیه تو بودم... دو سه سال پیش... وقتی تموم شد. حس آرامش داشتم...

اون روز می گفتم نمی خواست منو و اگر نه با این که می دونستیم هر دو که نمی شه ها... ولی یه ذره تلاش می کرد...

امروز به خودم می گم توام نمی خواستی اش؟

و تموم شد. حس کردم می خواستی که اینو بشنوی. منتظر بودی تا این حرفو بزنم... شاید اشتباه فکر می کنم. به هر حال خیالت رو راحت کردم. چون سر چیزهایی اختلاف بود که ازشون نمی گذشتیم...

و حالا امشب وسط همه ی این بحثا وارد خونه ای شدم که ... بودنشون بهتر از نبودنشونه... 

خوشحالم که هستن، حتی اگر هرگز با هم، هم سلیقه و فکر نباشیم. ولی آرامشن... و خوشحالم امشب اینجام، تو کنج اتاق خودم، که اگر اشکی ریخت تو تنهاییِ محض اتاقم باشه.

و شاکرم خدا رو بابت این که خانواده ام هستن که حتی اگر کنار آرزوهام نیستم، کنار اون ها هستم... آرزوها هم به دست خواهم آورد... درست میشه این زندگیِ بی قیدی که دوستش دارم... سفر خواهم کرد...

شروع میشم روزی که آماده باشم. 

و زندگی خواهم کرد. و دنیایی که دوست دارم رو با من آجر به آجر بالا خواهد برد... و کنارم خواهد بود... و آرامش خواهد شد... 

هر اتفاقی که قرار باشه بیفته می افته...

بلد نیستم از چیزهایی که برام مهمه گذر کنم، بلد نیستم همه چیز رو با هم نخوام...

بلد نیستم کنارِ تو شاد باشم ولی حس کنم بقیه برام آرزوی شادی نمی کنن...

بلد نیستم تنهایی و فقط با تو، شاد بشم...

دوست دارم عکس های دسته جمعی رو...

دوست دارم با آدم ها بودن رو...

مگه نه اینکه توام دوستشون داری؟

حالا چه فرق می کنند که فامیل باشن یا غریبه هایی که بعد از فامیل به آدم نزدیک تر می شن؟

درسته فامیل می شه اونی که شاید واسته جلوت ولی غریبه احتمالا وامیسته کنارت ببینه چی کار می کنی

ولی فامیل پاره ی تنِ ...

عشقه

این در رفتن از سنت ها رو نمی فهمم

این که از سنت ها در بریم ولی یک روز وایسیم به سنت های بقیه یک گوشه ای از دنیا خیره بشیم و لذت ببریم و تو شادیِ آدم هایی که شاید حتی زبونشون رو نفهمیم باشیم رو نمی فهمم!

نمی فهمم اینکه از اول خارج از سنت باشیم یعنی چی؟

سنت اون چیزی نیست که هر روز میکسش می کنم، سنت اون چیزیه که چند تا بزرگتر بالای سرِ کارِ بزرگمون باشن حتی اگر سر تکون می دن و می گن دو تا آدم خُل... شوت... !!!

یادم میاد از حرف های تاجران که مدت ها دوست و آشناش جلسه می ذاشتن برای از سفر منصرف کردنش تعجب می کنم... اما در پایان می بینم کار خودشو می کنه

از زندگی حالِ خودشو می بره

تو جنگل ابرِ

لذت می بره

وسط کویر لذت می بره

چهل سالشه آدم های زندگی اش رو حذف می کنه

اضافه می کنه

ولی یک روز برگشت و به سنتِ خانواده اش احترام گذاشت و شبیهِ خودش تو مراسم عروسی خواهرش بود. 

و دوست داشت که باشه اونجا

و بود

و خانواده...

و 

و 

و 

چرا از چیزی که یک عمر بهره بردم باید خودمو محروم کنم تو بهترین لحظه ی زندگی ام؟

همون طور که الانِ زندگی مو دارم جوری زندگی می کنم که دوست دارم... و سعی می کنم بهترین برای خودم می سازم

همه چیز رو با هم داشتن چه منافاتی باهم داره؟

با دور از چشم همه بودن، زبانی که حرف هایی رو ممکنه بزنه که منو ناراحت کنه، نمی زنه؟

دروغ نگفتم که اگر تو خوب باشی منم خوبم...

ببین من نمی دونم چرا 

ولی بعد از اون بعد از ظهرِ نیمکت چوبی این چند روز هم کنارت خوش بودم... 

می دونم خیلی متفاوتیم، به هم نمی سازیم :)))

ولی لحظه های که می خندیم کنارت خوشم...

و حس کردم باید اینو اینجا بنویسم. چون نمی دونم ممکنه چند بارِ دیگه چنین حسی رو تجربه کنم. ممکنه یادم بره...

من نمی تونم تفاوت ها رو نادیده بگیرم. سخت انتخاب می کنم. و تو عجولی... 

من خیلی سخت انتخاب می کنم... خیلی سخت...

خیلی خیلی سخت...

راست می گی که ممکنه این فرصت رو از دست بدم...

و شاید دادم!

و لابد دادم دیگه :)

ولی هرگز یادم تو را فراموش نخواهد شد.

زندگیِ من تقسیم میشه به قبل از آمدنت، و بعد از آمدنت :)

بازم می نویسم که الهی خیر باشه...

این روزا سوای همه ی روزهای عمرمه انگار...

کارهایی انجام می دم که قبلا انجامشون نمی دادم. چون الان نگران انجام دادنشون نیستم. حس هایی رو دارم تجربه می کنم که نمی گم نه سعیده نباید... 

عوض شدم...

یه دنیای نویی جلوم باز شده که نمی دونم چه طوری میشه ولی دارم ادامه اش می دم.

و امید دارم که خوش باشه حتی اگر سختم باشه...

خیر باشه...

من احساساتم زیاده، ولی درونمه

تو شدید تر از من احساسات داری و بیرونته

من سخت ارتباط می گیرم گاهی، گاهی هم آسون. بستگی به شرایطم داره

تو راحت ریشه های ارتباطت با آدم سبز میشه به گفت و گو

من دنیای فعلی ام رو دوست دارم، دنیای مستقلم، دنیایی که هر صبحش که بلند می شم برای خودمِ، برای کسی نیست، دغدغه های شخصی دارم و از صبح تا شب براش می دَوَم، دارم زور می زنم که درستش کنم، تنهایی...

اما دارم فکر می کنم که هیچی تهش نیست! و دارم به این فکر می کنم که باید تهِ این زندگی یه چیزی باشه، تهِ این شکل زندگی ای که دارم زور می زنم بسازمش، باید یه چیزی باشه که بتونه منو ببره جلو، یه چیزی که دوستش داشته باشم، دوست داشته باشم کنارش باشم، دوست داشته باشم که داشته باشمش، دوست داشته باشم که کنارش قدم بزنم، رکاب بزنم... و خوش باشم، یا حتی گریه کنم...

خسته شدم از بس کسی نبوده که اشکامو پاک کنه...

خسته شدم که کسی نیست بهش تکیه بدم...

تو .. توام خسته ای، توام وا رفتی، دنیایی داری که دوستش داری، اما دوست داری بزرگتر باشه، سبز تر باشه

وسعت بگیره خنده هات

و شاید حتی غم هات...

من زیادی مستقل بودم، زیادی هر کاری خواستم کردم، زیادی نه... اما استقلالی داشتم که حالا تقسیم کردنش با کسی که می خواد یک دنیا باهات بسازه سختِ

خود محوری، زیادی خودمو دیدن، زیادی برای خودم بودن و هر کاری که دوست داشتم کردن...

تو رو هم همین طوری می بینم، توام داری از دنیایی حرف می زنی که دنیای تویه و اگر کسی بخواد وارد زندگی ات بشه انگاری باید دنیاشو بذاره کنار و با تو، دنیای تو رو بسازه... نمی دونم چقدر دنیای طرف مقابل برات مهم و با ارزشه، چقدر از خودت می گذری تا اونم خودش باشه... 

من یه آدم خود ساخته

تو یک آدم خود ساخته

من کمتر حساس و بیشتر لوس

تو بیشتر حساس و بیشترتر لوس!

من پر از احساساتِ خورده شده

تو به شدت احساساتی و بروز ده

من قد

تو قد

میشیم قدقد!!

من ...

تو...

نمی دونم چی میشه... 

شاید آغاز...

 این روزها که نمی دونم از کی شروع شد!

یعنی می دونم آ

از پنج شنبه

9فروردین

که دوباره دیدمت، 

که نمی دونم چرا این همه صبوری کردم روزهای بدِ گذشته رو،  و دوباره برگشتنت رو هیچ نگفتم. و تعجب نکردم. و به سختی خودمو بهت رسوندم و دیدمت و حرف زدیم و دوباره به سختی خودمو رسوندم به جایی که باید می خوابیدم. باید بهت فکر می کردم. باید نگهت می داشتم...

تو هیچی نگفتی، یعنی فرصتی نبود برای گفتن. ولی لاغر شده بودی... خسته بودی، زیاد... عذرخواهیِ منم فایده نداشت برای اینکه دیر اومده بودم... و تو نمی تونستی پسرت رو بذاری یه گوشه تا بریم کافه جبرانِ دیراومدنم رو با یه نوشیدنی بکنم... نشستم یه گوشه ارتباط سریعت رو با پیرمردی که روی پل چوبی کنار دوچرخه اش بود رو ثبت می کردم و صبر...

اومدی نشستی و ... آروم شده بودی... آروم شدی.

نمی دونم چرا فکر می کنم آروم شدی، پر از شیطنت های خودتی، اما حس می کنم آروم شدی، ولی خودتی...

با همون خصوصیات قبلی ات...

و 12 فروردین، که بعد از نمی دونم چند ده دقیقه مقدمه چینی های مخصوص خودت، در لفافه گفتی که برگشتی، 

که یک فرصتی برای من ( نگفتی من برای تو یک فرصتم :(  ! ) 

و گفتی و گفتی... و شنیدم...