مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

بی دردم دیگه!

بعضی وقتا یادم می ره باهات کل کل نکنم

بعد که کل کل کردنهام تموم شد و تو اعصابت خورد شد

بعد یادم می اد که مثلا نباید سر اینکه من این ور ملافه رو بگیرم یا تو این ورش رو بحث کنم، تو باید دقیقا شکلی که دلت می خواد کارت رو انجام بدی.

البته بعی وقتا هم زیادی سرم تو لاک خودمه. تا جایی که لاکم زیادی سفت می شه، هر چی بزنیم زمین دیگه نمی شکنم!

گریه م نمی گیره. هر چی غر بزنی آخ نمی گم!

بی درد شدم؟

درد دلاتو دوست دارم...

خیلی کم شده که برام درد دل کنی...

از دلتنگی هات بگی

خیلی کم شده...

اما یادم می اد که همین جا بوده بیشتر درد دل هات.

همین جا که یا من پشت سیستم باشم یا تو...

همین جا بود چند ساعت پیش که دلتنگی خواهرتو داشتی

دلتنگی صداشو

نفس های نامیزونشو...

کاش می شد همیشگی بود این حس...

عادی شد!

خب این برای من شاید دیگه داره عادی می شه که وقتی حوصله ندارم، گشنه ام هست یا نیست که حالا بود، پاشم دو تا تخم مرغ نیمرو کنم، با ماست و سبزی، بذارم جلوی مانیتور، نوش جان کنم!

بعد یه دونه کوکا کولا هم بذارم کنارش!

قطعا عادی شده که این شکلی شدم، شکلم؟

همین که پفک خورم ملس شده، 

نوشابه می خورم!

اگه سوسیس کالباس باشه می خورم!

همین که بعد از دو روز و یه شب خستگی هنوز بیدارم!

رمان می خونم!

بده، بده، بده، بده...

حالا خودمو می گم! تو نه! آخه وقتی غذا خوب نباشه، غذای عروسی خوب نباشه، شخصا زیاد نمی خورم، مگر اینکه گشنه ام باشه شدیـــــــــد، مجبوری...

حالا من موندم چیز زیادی تو بشقابت نموند، اون وقت هی می گی خوب نبود، خوب نبود!


بعد من مطمئنم یه روز کثافت تکیه کلام این بچه می شه!

تا الانم خیلی با ادبه که نیست...

البته خب امیدوارم که همیشه با ادب بمونه،

آره دیگه :))

دامبو دومب نکرد

ولی خوشحال شدم دیدمت...

عین همیشه بودی...

:) 

دلم می خواست بهت اعتماد به نفس می دادم که صداتم خوبه، اما فرصت نشد...

مگه نه؟

شب می ام می نویسم که از دیدنت قلبم دامبو دومب نکرد!

مگه نه؟

بوس بوس های تیغ تیغی ات...

بذار فکر کنم که بوس هات در حال بیات شدن هستن که این طوری دلت می خواد اون فسقلی رو ببوسی...

نه صرفا خاطره ساختن برای بچه ای که فکر می کنی باید برای بعدن هاش، برای بزرگسالی اش، محبتت تو دلش باشه، تو خاطره اش...

آروم باش...

چرا همیشه باید درگیر این باشی که چی چی کار می کنه و تو این وسط چی کاره ای؟

چرا همش درگیری که کسی بد در موردمون فکر نکنه

چرا این طرز فکرت رو داری تو کله ی منم می کنی؟

مگه غیر از اینه که من باید پیش خودم از خودم راضی باشم؟

ظرف ها رو هر کی که شسته و الانم هر کی هر کار می خواد کرده باشه

من پیش خودم راضی ام

اینقدر مدام یادم ننداز که فلانی تو چشم بقیه کار کرده و تو نه، اسم اون تو چشم بقیه اس و تو نه، 

اینا به من چه؟

مگه نه اینکه اون خدا بیامرز شد و ما هنوز مبهوت...


تو اصلا اینو نمی بینی که وایمیسه پشت سر اون خدا بیامرز حرفاشو طوری بیان می کنه که بخندن؟

اینا رو ببین

نه اون کردن هامون رو ندیدن...


کاش یکم کمتر منفی می بافتی...

یا ...

نمی دونم.

آسوده تر زندگی کن.

به بودنت احتیاج دارم...

جونم در می ره برا خنده هاتون...

زندگی جریان شیرینی پیدا می کنه

وقتی می خندید

"تو"یی که اول اسمت، تو ده سالگی ات، تو 16سالگی ام، حک شد روی سر رسیدم تا بچه های کلاس بهم گیر بدن!

"تو"یی که خنده ات رو ثبت کردم و قراره آویزون دیوار بشه

شما که بخندید من جون می گیرم

شما که سر به سر هم بذارید من جون می گیرم وقتی تویی که بزرگ شدی بندازی دنبال اون فسقلیِ خندون و اون فسقلی از دست تو در بره و ... من می میرم برای خنده هاتون...

من جون دار می شم وقتی شما ها می خندید...

دلم تنگیده... معلومه؟

از وقتی شنیدم که قراره یه روز کامل باهاتون باشم، یه حس هیجان بلند بالایی داشتم، اما خب به خاطر فردا که مراسم هفت هست، نمی تونم، هر چی هم با خودم فکر کردم نمی تونم راضی بشم که درست درمون ذهنم راست باشه و پاشم بیام. درسته منو به خاطر دوربین می خوایید. ولی من چی؟ من اومدن رو به خاطر تو می خوام و شاید یک نفرتون منو به خاطر خودم! که مطمئن نیستم!

همینه که هر بار راضی شدم که بیام، باز ناراضی شدم. رفتن خونه ی شهدا، خلوص می خواد... نمی خواد؟ مستند ساختن به نام شهدا تقوا می خواد، نمی خواد؟

بیام قطعا بهم خوش می گذره، اما چرا؟ چون کنار شما ها خوشم...

اما این خوشی که ممکنه فردا نه یه روز دیگه.. تجربه بشه رو یه جورای دوست ندارم. هر چند ممکنه که یه جور دیگه داشته باشمش، اما فردا نه...

نه به خاطر ختم که خب دلیل محکمیه... نه، به خاطر تقدس خونه هایی که می خوایید برید...

نه که من خیلی خوب باشم، نه، فقط سعی می کنم بد نباشم...

برم عکستونو ببینم...

دیدم!

یه فحشی بهت دادم، که اگه یکی به خودم بده...!

خدا غلط کردما...

خدا حفظت کنه...

خدا باشه؟

سید مهربون باش!

محبت که شاخ و دم نداره که بره تو ملاج آدم

دو تا بال داره که می شینه رو چشای آدم

و البته یه آغوش مهربونیه که قلب آدمو بغل می کنه


البته لحن مهربون یه چیز دیگه اس... 


ببین سید، مهربون که می شی دوست داشتنی می شی، کلا آدمای مهربون دوست داشتنی هستند  

کلا لحن مهربون بیشتر بهت می آد تا اون زبونِ قدِ قامتت!

البته زبونت بیشتر اندازه ی اندیشه ات هست...

ببین یه مهربونی کردی این همه برات نوشتم! 

مهربونی هم نه ها! یه حرف احترام آمیز، یه لحن ساده، می بینی من چقدر راحت الحلقومم؟

این طوری م دیگه، مهربون باش یکم . خب؟