مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

:X

بعضی خاطره ها لعنتی ترین اتفاق ها هستن...

گاهی سالها بعد، یک نفر برای یادآوریِ روزهایی که زیادی احمقانه بودند، می آید می نشیند و برای خوانش خاطراتت زور زیادی می زند... و تو هی آنها را به عقب می رانی، باید سکوت کرد و برای روزهای نیامده، آرزوهای بلند بکنی... این روزها، خاطراتِ روزهای ده سالِ پیش اند...

صبور باشم...

دو  سال پیش یه بنده خدایی که اومده خواستگاری می گفت: حوصله ندارم و ... دنبال آرامشم.

الان دقیقا همون طوری شدم!

ولی باید درست بشم. باید تو جمع هایی که نقد حرف اول رو می زنه باشم. گوش بدم و گاهی حرف بزنم و خیلی زیاد گوش بدم...

یقه ی لباس مناسبه!

لعنت به وقت هایی که اشکت در میاد

دماغت پشتش

و تو حق نداری دماغت رو بکشی بالا!

جوابش اینه: من چی کار شون دارم که حرص بخورن! اخلاقشون این طوریه که حرص می خورن!

گفتم بریم باغ، چاقاله بادوم بخوریم، حالم عوض بشه، رفتیم، خوردیم، ولی حالم خوب نشد! حرص خوردم!

وقتی داشتم بر می گشتم، به خودم می گفتم، منم باید خودم آینده ام رو بسازم...