مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

سه سوته...

هی با خودت تکرار کن سعیده...

سه سوته... ده تاش مالِ تو... حتی بیشتر...

اما بشه..

صدقه هم دادم!

بشینی با خودت فکر کنی که یه هو یه اتفاقی برات بیفته و بیهوش بشی... فلانی و فلانی و فلانی بیان بیمارستان و ... اصن از همین خیال بافی های خرکی! 


صبح پاشی ببینی برات ساعت یک و خورده ای نصفه شب پیام اومده که سلام بیداری؟؟

بذاری ساعت 9 جواب بدی و بعد بپرسه که خوبی جان من؟

خواب دیدم تصادف کردی، یه پرشیای سفید بود، خودت و عابر پیاده تو کما بودید، تا صبح خوابم نبرد! عین اینا که پشت در اتاقای بیمارستان هی راه می رن!


و تو مات و مبهوت و البته به خنده برگزار کردنِ این رخداد هی تو ذهنت بچرخی که دیدی نگران می شه؟ دیدی میاد؟ دیدی؟


و هی بگی خاک تو سرت کنن سعیده! با این فکر هات! آبجی بزرگه بمون ...چیز دیگه ای نشو! نخواه که باشی، از همون وقت که فهمیدی نیستی دیگه نخواه، بهش فکر نکن. می دونم نمی خوای.. اما بهش فکر نکن...


تو تنهاییت خیال انگیزناک نشو، خودت باش... خودتو تنهاییت... خودتو تنهاییت...

یا ضامن آهو...

امام رضا می خوای دعوتم کنی؟؟؟؟؟؟؟؟آخه خواب دیدن که اومدم پیشت یه شعر خوشگل گفتم...

راسته امام رضا؟

فضای خالیِ دنیا

نوشتم: یعنی وقتی دست یکی رو میگیرم و حس خوبی داریم نصفش هواست؟

نوشت:

توی کتاب تائو ته چینگ یه تیکه نوشته بود که:
برای ساختن چرخ محور ها را به هم وصل می کنیم
ولی این فضای تهی میان چرخ است
که باعث چرخش آن می شود.
از گل کوزه ای می سازیم،
این خالی درون کوزه است
که آب را در خود جای می دهد.
از چوب خانه ای بنا می کنیم،
این فضای خالی درون خانه است
که برای زندگی سودمند است.

مشغول هستی ایم
در حالی که این نیستی است که به کار ما می آید.

قدمگاه

باز هم شعر می شوم...

باز هم امید...

آبجی...

حس آبجی بزرگه بودن یه حس دائمی نیستش که هر وقت دلم خواست انگشت بزنم تو مزه ی عسلی اش...

اما حس خوبی بود اون لحظه که حسش کردم...

ازدواج!

رفتم یه جا نوشتم:


ازدواج یک قرار داد اجتماعی نیست

یک نیازِ انسانی است... " انسانی"


بعد خودم نشستم فکر کردم این چیزی که در لحظه به ذهنم رسید تا بنویسم یعنی چی؟
چقده قبولش دارم؟!


یک نیاز انسانی؟ "انسانی"؟

دلبریتو عشقه...

خواب بود؟

که نزدیک دو هفته وقت داشتم و با خودم می گفتم اگه جور بشه برم کربلا که وقت ندارم پاسپورت جور کنم!

نه دوستم کلی حرص و جوش خورد برای ویزاش...

آخدا این خوابا تا به کی؟

بقیه دیدن صفاشو کردم... حالا خودم..؟ دلبری می کنی حسین؟ آخدا ببر ببر.. دل ببر...


کاش پول داشتم پاسپورت رو می گرفتم...

کات!

تموم شد...

4سال درس خوندن تموم شد...

چی شد حالا؟

حتی اگه دل بستی، مدام با خودت تکرار کن که مال تو نیست...

اون قدر استرس داشتی که وقتی می خواستی هدیه ی کوچولوتو بهش بدی، می ترسیدی... از واکنشش می ترسیدی...

اون وقت اومدی نشستی می گی: وقتی بهش دادم چی گفت؟


حست خیلی بلنده دیوارش...

امیدوارم ای آجرای که رو هم گذاشتی، یه هو نریزن.. که داشتن می ریختن و تو مدام حرص خوردی... تو مدام نشستی گریه کردی...

کاش می شد باهات حرف زد. رو در رو ... مستقیم.. که دل نبند... بستی بدون مال تو نیست... می ذاره و میره..


اَه! چقدر بده که آدما تنهان... یه وقتا تنها که باشی یه لبخند تو رو می گیره بغلت می کنه، دیگه دلت نمی خواد رهاش کنی... حتی اگه اون دلش بخواد تو رو بذاره یه گوشه، سر راهشو بره... 

حتی اگه این کارو باهات بکنه.. که اون موقع اس که فرو می ریزی...

برف

برف می بارد

سردم می شود

آغوش "تو" نیست...