مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

می دونی بابا 

حتی بوسم نمی کنی...

ولی وقتی میگی تو بیا ببینیمت یعنی چی؟

یعنی این هفته ول می کنم بیام ببینمت

ببینمتون...

امروز داشتم به این حرفت فکر می کردم که اون دو تا رو تونستی تو شهر کنار خودت نگه داری

منو نه...

امیدوارم باعث سربلندی ات باشم...

از بودنم ناراحتت نکنم

و دوست ترم بداریم

تو...

امروز وسط کارم یه هو رفتم سر پیج یک دوست قدیمی

کلی نگاش کردم و یاد گذشته ی پر از دعوامون...

و یاد اینکه چقدر دوستش داشتم...

و دارم....

و به این فکر کردم که نمی شد آینده ای برای این دوست داشتن تصور کرد

ذهنم تقسیم کرد آدم های زندگی ام رو 

که کسی هست برای دوست داشتن

کسی که به شدت دوست داشتنیه

ولی فقط دوستش داری

نمی تونی آینده ای رو باهاش داشته باشی

و خیلی کسای هستن که دوستشون داری و از اینکه داشته باشی شون راضی ای و هر دو  طرف می دونید که دو تا دوست هستید.

.

.

.

ولی همیشه باید یه کسی باشه که برای همیشه باشه

برای همه ی لحظه ها

برای همه ی زندگی

برای درک مشترک زمان هایی که دوست داری کسی باشه که باهاش تقسیمش کنی

کسی که حتی اگر درد باشه

مشترک باشه

...

و اون تویی...

نمی تونم به این فکر کنم که تو انتخاب اشتباهِ منی...

نمی خوام به این فکر کنم که گذرایی

با تو خیلی چیزا رو دارم  می سازم...

نمی خوام فکر کنم اومدی که نمونی

اومدی که یک حس به زندگی ام اضافه کنی و بری

یک درک جدید پیدا کنم و تمام

نمی تونم به این فکر کنم که نباشی

حتی اگر اندازه ی همه ی آدم هایی که تا حالا دوستشون داشتم دوستت نداشته باشم

با اینکه تو هم سو ترین آدم زندگیِ منی

که کافیه نگاه کنی بخندی

تا جون بگیره دلم...

.

.

.

چطور نخوام که بمونی...

چطور فکر کنم که بری...

چطور...



راه دراز...

فقط یک هفته از اون اتفاق گذشته

یک هفته و چند ساعت

اما همه چیز تغییر کرد...

همه چیز بعد از آغوش تو

بعد از بوسه های طولانی تو تغییر کرد

دیگه اون آدم قبلی نمی شیم...

دیگه نمی تونم وایسم و طاقت نداشته ات رو تماشا کنم...

با این حرف که ممکنه هیچ وقت دیگه نشه بویبدمت.. بوسیدمت.. 

و حالا باید همیشه حواسم جمع باشه 

حواسم باشه که تکرار نشه...

می ایستی نگاهم می کنی و همین کافیه...

و امید دارم که این روزا تموم می شن و این شب های کوتاه می رسن به شب های بلند آغوش تو...

چقدر خوشحالم که دارمت...

که هستی 

که پناه من باشی

که کنارت باشم

که با هم بسازیم این راه پر پیچ و خم رو... 

.

.

.

.

خوشبختی تمام لحظه های بعدش

مدیون آسمان روزی است که موهامو دادم دست باد...

.

.

.

حس می کنم اینقدر از اون روز اشباع شدم تو این لحظه که نمی دونم چی باید بنویسم...

شاید بهتره بگم از تمام لحظه های بعدش 

که بیقرار داشتنت می شم

بیقرار بوسیدن و بوییدنت...

و لحطه هایی که فکر می کنم باید صبر کنم...

و چه قدر صبر سخته...

.

.