مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

شبیهِ یا علی گفتن و ... :)

یِ وقت هایی باید برگشت عقب

برگشت و دید چی کار کردی که الان این جایی؟

اینکه انتظار درست شدنِ یِ اتفاق را نداشتی به کنار سعیده. این که الان سوزشِ چشمات رو بهانه کردی و عینِ افسرده ها یه گوشه نشستی و داری نقشه می کشی یِ کنارِ دیگه

تصمیم های خاص تو موقعیت های خاص باعث اتفاقات خاص تو موقعیت های خاصِ بعدی می شه.

اینکه فروردین یه تصمیمی بگیری که تو آذر بشه مانع و نشه کاری که دوست داشتی بشه و نشدنش ناراحتت نکرد یعنی که تصمیم ها باید به موقع و با آگاهی گرفته بشن.

اینکه الان اینجا نشستم و استرسِ فردا صبح ساعت یک ربع به هفت رو ندارم خیلی خوبه. یعنی عالیه. و جلوی هر کسی که بخواد بگه برگرد وامیستم و می گم که ناراحت نیستم از اینکه از اونجا بیرون اومدم

ولی این بی حالیِ الان و این بیکاری داره می شه آزار

باید درست بشینم و درست فکر کنم و درست یاد بگیرم چیزای رو که قرار بوده یاد بگیرم، باید شروع کنم به راه های تازه...

باید این یه هو متوقف شدن هامو از بین ببرم. این که یه هو یه چیزی این طوری زمینم می زنه و می بُرَم بَدِ برای من

برای من که تنهام .. خیلی بَدِ.. باید جمع و جور کنم خودمو و بشینم ببینم کجای کارم؟

باید منتظر برگزار شدنِ کلاسِ فردا باشم. و برم تو جمعی که بهم انرژی می ده...

این باید های قشنگِ بعدِ از افسردگیِ ساعتی رو باید زیاد تر کنم...

باید این همه فکر کردن رو جمع و جور کنم و دل بزنم به دریا...

باید یه کاری کنم...

رویای بچگی اینقدر ها هم دور نیست...

:(((

لعنت به این تنهایی که حتی اگر یه روز عاشق بشم ...

هیچ کس نیست که برای اروم شدنم، بی مقدمه برم سر وقتشو بگم:

یه چیزی بهت می گم، حق نداری بخندی، پوزخند بزنی، فقط گوش می دی، خب؟؟!

الانم حتی باید قایم کنم گریه ام رو از مامانی که با هم این سکانس از فیلم ماه و پلنگ دیدم!

لعنت... لعنت...