مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

سیب

تا من باشمُ 

تو باشیُ 

مادربزرگ 

سیب های خانه اش تمامی ندارد!  

 

ببخشید

من از همه ی کسای که فکر می کنن من می رم تو اتاق و از همون بدو ورودم شروع می کنم درس خوندن و نمی خونم معذرت می خوام! 

ببخشید که از همون اول یا دارم فکر می کنم یا سر رسیدم رو باز می کنم یه کم می نویسم بعد اگه وقت شد درس! 

ببخشید به خدا! من نمی خوام بهتون دروغ بگم، ولی شما خودتون چنین برداشتی دارید!شایدم من چنین وانمود می کنم! 

ببخشید!

فعل

حتی تو پیرزن 83 ساله هم وقتی جمله ات بزرگ می شه و خیلی دیر به فعل جمله ات می رسی میدونی از چه فعلی استفاده کنی اون وقت من چند بار باید سر تا پای جمله ی گنده ام رو بخونم تا بدونم از چه فعلی استفاده کنم! و تو، توی حرف زدن های روز مره ات اینقدر بزرگ حرف می زنی و کم نمی آری...!

حافظه

من قربون حافظه ی تو برم که بعد از یه سال بر می گردی می گی: سعیده ...(فامیلی ام) اصل...(پسوند فامیلم) بود دیگه؟ 

اون وقت من شونصد بار از خونه تا دکتر مرور کردم که چی می خوام بهش بگم، آخرش هم یادم رفت دو تا سوالامو بپرسم!

یه دختر نمکی با یه پفک نمکی

این روزا به یه چیز جدید رسیدم و به حس حسادتی که داشت تو دلم پیش روی می کرد خندیدم... 

که یه روزی تو رو داشتم و بود و نبودت عذاب بود! 

حالا که شده همونی که باید حسودی می کنم! البته به شکل جدیدِ بودنت! خب برام خنده دار بود ... 

به تناقض خودم خندیدم، به این بی تعادلی ام، به این که اندازه ی یه آدم ۴۰ ساله می دونم اما اندازه ی اون آدم ۴۰ ساله بلد نیستم تصمیم بگیرم، اینکه چقدر خوبه که زیاد فکر می کنم، اینکه به این نتیجه رسیدم،  

حتی می خندم به اون دو شبی که گریه کردم حتی! به اینکه بی تجربه ام، باید یاد بگیرم که به مشکلاتم بخندم و حلشون کنم... 

به اینکه آروم باشم، مث دیشب که سر یه خیابون تاریک منتظر بودم و وقتی دیر کردن با آرامشی وصف نشدنی به آدم هایی که زبونشون در مقابل من بوق ماشین هاشون بود وقتی داشتم پفک می خوردم و منتظر نشسته بودم... 

باید آروم باشم، این، برای هیجانِ سینه ام خیلی خوبه این روزا، که  نبضم بی دلیل از تو حلقم شروع می کنه زدن... 

می خواستم با عنوان این پست یه مطلب جدا برای چند خط بالا بنویسم اما خب قاطی شدن دیگه... عین همیشه که همه چی تو ذهنم قاطی پاتیِ   

 

خـــــــــواب

میام از پا سیستم پا شم، بعد یه هویی همچین خوابم می آد که چشامم می افتن رو هم، مطمئنم اگه کتاب دستم بود الان خواب بودم!  

رفع اتهام خواستم مثلا بشم! 

آخه کی صبح زود درس خوندم که الان... 

گریم که از 17 تا درس 6تا به زور خونده باشم! زبان خارجه هم باشه!  

یعنی خدا جون اگه تو کمک نکنی هیچی دیگه... 

یعنی خودت می دونی حد بی خیالی الانم رو ها... 

خودت می دونی تا میاد ظهر بشه و از این امتحانه ان شا الله موفق بیام بیرون چقدر قلبم حالت های پرفشار کم فشار رو تحمل خواهد کرد...فقط تو می دونی ها...

به امید تو خدا جونم. خودم می دونم گند زدم! اما نا امید هم نیستم...

face to face

باور کن صبح زودی خوابم نمی برد اومدم درس بخونم! نمی دونم چی شد فیس بوک نذاشت! 

به قول یکی هنوز درسم به فیس بوک آسیب نزده! 

 

امروز برم دکتر، کاش بگه مثلا سه ماه نه کامپیوتر ببین نه تلویزیون! 

یعنی اون نگه من خودم حالیم هستا که این کارو بکنم اما انگار یکی باید زور بگه به آدم! 

 

این روزا با خودم می گم چه موجود نخوندنی ای شدم اینجا! خوبه که کسی نمی خونمون...  

ظهر کتابخونه مرکزی حس خوبی باید داشته باشم، حس قاطی کتابا بودن، خوندنشون، نفس کشیدنشون...

می بافمتون...

چند روزیه که خیلی درگیرم! 

درگیر موهام! 

که می خوام برم کوتاشون کنمُ‌ انگار می خوان جونمو بگیرن! 

موخُره دارن و این خیلی عذابم می ده، باید کوتاه بشن اما فعلا به توصیه ی دوستی اول برم دکتر بعد کوتاه ... 

ولی کلا خیلی حس بدیه که بخوام کوتاشون کنم!‌ همش به این فکر می کنم که چه طوری نگهشون دارم به توصیه ی همون دوست اگه قرار شد که کوتاه بشن ببافمشون بعد کوتاشون کنم که بتونم نگهشون دارم... 

ولی کلا دردیه این موهام رو کوتاه کردن ... کلی دوستشون دارم،‌اصن فک نکنم تا حالا این قدر موهامو دوست داشته بودم! آخه سر موهام یه رنگه تهش یه رنگ بعد سرشون رو که می ذازم رو سرم این تفاوت رنگه خیلی شارژم می کنه...

من تنها نیستم...

این جمله ی آخری تو پست قبل منو یاد یه چیزی انداخت.  

اینکه گاهی می ریم یه جایی و یه چیزی به یه کسی می گیم. بی مقدمه. بی دلیل. یا هر چی... 

بعد نمی دونیم که دلیلش چی می تونه باشه یا اصلا ما شاید فکر کنیم که الکی به یه جایی رسیدیم! 

ولی امروز یعنی الان فهمیدم که این چیزا هم عین افتادن اون برگ درخت از درخت تصادفی نیست... 

امروز تو شهرم یکی پیام گذاشت و نوشت دل آرام باشید 

و حالا که تو جمله ی آخر پست قبل خودم اینو نوشتم یاد دیشب افتادم که چقدر آروم نبودم... 

نمی دونم شاید خدا فرستادش تا بهم انرژی بده و این یعنی که من تنها نیستم... 

و این می تونه که یه شکرانه داشته باشه، خـــــــــــــــدایا شکرتــــــــــــــــــ ...

از یه جایی به یه جای دیگه!

فکر نمی کردم اینقدر چسبیده باشم و تو اینقدر چسبنده باشی که الان برای وا اومدن از تو این پوستم باشه که بخواد غلفتی کنده بشه! 

و فکر نمی کردم یه روزی تو ذهنم گند زده شه به تموم جاهایی که دوستشون دارم! ازشون خاطره دارم 

خدا غلط کردم از نوشتن چیزی که نوشتم و پاک کردم! تخیل بسیار خوبه . این منم که جنبه شو ندارم! اگه این تخیل رو نداشتم نوشتن شاید سخت بود... خیلی سخت... 

صبر می کنم خدا... 

چشم صبر می کنم و آروم آروم از کنار آدمات می گذرم... 

نمی دونم شایدم وایسادم کنار بعضی هاشون... 

خدااااا  

می شه یکم این روزا بیشتر بنشونی ام درس بخونم! مثلا وقتی می رم هوای دیزی رو داشته باشم که سوتش نپره! ناهار که آماده شد زودی بخورم و برگردم نمازو بخونمو بشینم به درس خوندن! نه که یه فیلمی که دو بار نهایت دیدمش که می دونم چی به چیه رو دوباره نشینم ببینم،‌بعدشم تازه بیام نت! 

خدا جون می شه؟ 

راستش تصمیم گرفتم برم خونه ننه! حداقل ۵روز! می دونم بعدش که برگردم عین این نت ندیده ها خواهم بود اما بهتر از دم به دقه نشستن پا نت نیست؟ ان شا الله جور بشه برم... 

و یکم آروم باشم... 

آهان دیگه من که اینجا همه چیزو گفتم! یه جورای در هم میوه ورداشتم! اینم بگم و برم: 

سعیده یادت باشه قبلا خیلی وقتا بی دلیل و شاید پر دلیل یه چیزای رو از بین بردی! و نخواستی که باشن! این دفه از این کارا نکن. بذار جوونی ات با همه ی خوبی و شاید بدی اش برات بمونه. یه روزی برای حساب کتاب کردن پیش خودت به همه اش نیاز داری. پس حست نزنه بالا و بخواهی که از دست یه چیزای راحت بشی... و در آخر اینکه آرام باش...

alonely

حس خیلی بدیه که وقتی دلت گرفته هیشکی نباشه براش حرف بزنی اما وقتی دل دوستات گرفته گوشت هی بشنوه...