مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

مهربونی ات قلمبه افتاد توی دلم...

یه حس خاصی دارم  

یه حس عجیب 

یه حس دوست داشتن 

خب بعضیا تو دل ادم دل نشینن دیگه 

حالا تو ام برام دلنشینی 

خیلی وقت بود می دیدمت.اما نمی دونستم کی هستی. 

نمی دونستم این تویی که ... 

حالا می دونم کی هستی، حالا وقتی میای جلوی چشمم مهربونی ات سرم رو می اندازه پایین و یه حس خوب میاد تو دلم که با هیچی عوضش نمی کنم. 

چقدر خوشحالم که می شناسمت. خوشحالم که حالا شناختمت. 

خوشحالم که قلمبه افتادی توی دلم... 

دلم میخواد لپتو بکشم ... چقدر چادر بهت میاد. 

چقدر حس خوب بهت دارم. 

چقدر نازنینی تو... 

با همه ی زنانگی ات... 

یادم باشه همیشه، که این حس خوب من به تو، یه هدیه است...

عرض اندام عقلم

دارم به عقلم اجازه ی عرض اندام می دم.

دارم آدم حسابش می کنم.

دارم یادش می دم چه طوری آروم بگیره وقتی داره عین مرغ سر کنده بالا پایین می پره.

دارم یادش می دم احساس کنه که هست. 

وجود داره.

یه قسمتی از من هستُ باید باید باید باید به حرفاش گوش بدم. 

باید حرف حسابش رو آویزه ی گوشم کنم.

چرا

چرا باید سلامت کنم هیچ نگویی؟ 

چرا باید دستت را بفشارم هیچ نگویی؟ 

چرا نگاه هایم را را سکوت می گویی؟ 

چرا حتی وقتی دستت را می بوسم دستت را تکان نمی دهی؟ 

چرا خیره خیره نگاهم می کنی؟ 

چرا باید حسرت روزهایی را بخورم که نمی بوسیدی ام؟ 

چرا باید دستانت دیگر دستانم را نفشارد؟ 

چرا باید تحمل ایستادن در اتاقت را نداشته باشم؟ 

چرا باید حسرت آغوشت را با بوسیدن دستت تلافی کنم؟ 

چراااااااااااااااااا؟؟؟

آشوبم!

این روزا کلا دلم آشوبه از بس رمزام بی خودی عوض می شن! 

یا مجبورم تند تند رمز عوض کنم!

مهربانی تو ...

من به مهربانی تو ایمان دارم... 

از همان وقتا که اعتراف کردم یک بچه ی ده ساله بیشتر نیستی تا دست از سرم بردارند،‌در واقع دست روی سرم نگذارند بشوم آتوی دستشان سعیده عاشق شده است! 

این را باید می نوشتم که یادم نرود مهربانی تو را وقتی تمام حسم از تو پر می شود حتی با یادت... 

بستنی

بستنی هم بستنی های قدیم! 

می خوردی یخ می زدی! اما حالا...  

 

یادش به خیر قدیما یه بار با یه بابا و دختری داشتم تو خیابون فردوسی می رفتم، بعد هوس بستنی کردم و تو دلم هم نگه نداشتم که بستنی می خوام.بلند گفتم! 

بعد دو دیقه بعدش بستنی قیفی تو دستام بود. بعد اون دختره تند تند بستنی شو خورد من هی آسته آسته لیس می زدم که دیر تر تموم بشه، دیر تر از بستنی اون دختره تموم بشه! یادش بخیر تموم دغدغه مون این بود که خوردنی هامون دیر تر از دوستمون تموم بشه! 

حتی بازم یادش بخیر وقتی داشتم از ... می ترکیدم اما بستنی خوردن همراهام منو هم همراه کرد اما دیگه عین قدیما نبود، عین بچگی هام نبود که آسته آسته بخورم، حتی وسط یخ زدن تو هوای سرد ۶فروردین ۸۹ بستنیتو حاضر شدم بدم یکی دیگه بخوره، اونم با ولع اما خودم نخورم تا نترکم! 

و این یکی شاید بیشتر یادش بخیر، بستنی سنتی هایی که از اون بستنی فروشه پیر می خریدم،خدا رحمتش کنه، در واقع وقتی از در مغازه اش که کنار خونه اش با یه در آبی رنگ بود رد می شدم، البته وقتای که با مامان پیاده بودیم،اینقدر نق به جون مامان و جیب خالی اش می زدم تا برام بستنی بخره. بستنی های ۳۵ تومنی... و بعد ها ۵۰ تومنی...وای که چه خوش بودم اون روزا و با چیا خوشحال و ذوق زده می شدم.

بدم میاد

بدم میاد از توقع های الکی تو لحظه های سختی 

خدا ارحم الراحمین هستی درسته؟

خدا یادته سال ۸۴، یکی از شنبه های تیر ماه محمد رو از ما گرفتی؟ 

خدا حالا مهر ماهه، شنبه داشتی محسنو از ما می گرفتی... 

خدا مهربونی ات رو نیاز داریم... 

خدا طاقت نداریم...  

یا ارحم الراحمین...

دوستت دارم

بیسکوییتی که در دستم بود را با اصرار دادم که بخوری، بعد ایستادم هی نگاهت کردم، هی این پا و آن پاکردم، هی خجالت کشیدم، هی ... نمی دانم چرا جلو نمی آمدم اما آخرش دست گذاشتم روی سرت، روی موهایی که کوتاه بودند و من چه دوست دارم موهای کوتاه مردها را وقتی از ته می زنند، وقتی زیر دستم قلقلکم می دهند و سرم را آوردم جلو و بوسه ای به پیشانی ات نشاندم، همان موقعی که نشسته بودی سر کوچه، روی صندلی ای که شاید هیچ وقت تکان نمی خورد، بوسیدمت، اما کافی نبود، من محبت چشمانت را دوست دارم هی ببلعم، هی کم می آورمت، هی دوست دارم بنشینم کنارت فقط نگاهت کنم، دستهایت را بگیرم در دستم و هی نگاهت کنم، هی بی صدا برایم حرف بزنی، از قدیم ها برایم بگویی، از دردهای دلت، از آدمهای بی وفا، از نگاهت که ... و هی گوش بدهم به صدایت که آرام است و نگاه کنم به  خنده ای که وقتی می بینی ام روی لبهایت جا خوش می کند و تشکرت را را با نگاهم که می دانم چشمهای ریزت زیاد نمی بینشان اما می دانم حسم می کنی نگاهت می کنم و دلم می خواهد اندازه ی تمام نبودن هایی که آزارم می دهد دوستت داشته باشم... 

اندازه ی مهربانی نگاهت دوستت دارم 

اندازه ی تمام نداشته هایم 

اندازه ی دست های پیر و فرتوتت اما مهربانت... 

کاش نگاهت را خدا از من نگیرد...

چرا؟

دقیقا 6روز از روزی که همه را مجبور کرد برای مـــــــرگ تو آماده شوند گذشته است، 

و دقیقا 5شب از شبی که تو باز خندیدی ... 

و مغز فندقیِ من شاید هرگز درک نخواهد کرد که چرا باید برای رفتن تو آماده شوند در حالی که هنوز داری نفس می کشی؟ چرا حتی خودم همراهی شان می کنم در حالی بغضی سنگین امانم را می بُرَد؟ چرا می خواهند کسی را بیاورند ببینند داری نفس های آخرت را می کشی یا نه؟ 

چرا وقتی اعتراض می کنم می گویند یک روز زودتر خودش راحتتر؟ 

چرا کسی بر نگشت به او بگوید تو حق نداری خانه را برای رفتنش آماده کنی؟ 

چرا هیچ کس اعتراض نکرد که ... 

چرا؟ 

تو هنوز نفس می کشی، حتی می خندی، گریه می کنی، غذا می خوری حتی کم، درست است که کارهایت را باید انجام بدهند اما هنوز چراغ خانه شان هستی... 

چرا حرف هایش را توی دلش نگه نمی دارد؟ چرا بی مهابا از رفتن تو حرف می زند؟ 

چـــــــــــــــــــــرا؟

فاش می گویم و از گفته ی خود دلشادم!

حتی اگر  

تمام نفس های زمین پاییزی شوند

خاطره ی تو در ذهن من 

بهاری خواهد ماند...