مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

نه؟

تازگیا به شدت می دونم که خوب بلدم بگم نه! 

اما اصلا تحمل نه شنیدن ندارم!

نه؟

تازگیا به شدت می دونم که خوب بلدم بگم نه! 

اما اصلا تحمل نه شنیدن ندارم!

گریه نه! بی خیالی...

دی شب که تا تهش سرم گرم بود به تحقیق ساختن و از خستگی در رفتم زیر کرسی!

امروز که لرزیدم برای نه گفتنم، هم بی خیالم...

گریه نه، 

باید بی خیال باشم...


بد نشد عصبانیت دیشبم، انگار همه منتظر جواب من بودن تا همه ی نظرات منفی شونو اعلام کنن! به این فکر می کنم که اگه جوابم مثبت بود چی می گفتن! اصن می گفتن؟ اصن می تونستن منِ سرتقو راضی کنن؟ می تونستن با یه دندگی ام رانندگی کنن؟ نمی دونم...

اما عصبانیت دیروزم، اعصاب خوردی ای که از حرفای دیروز تو یه جمع دوستانه زدم و چیز خاصی نشنیدم، از اعصاب خوردی ای که به خاطر یه رفتن و نرفتن و نه شنیدن حاصلم شد، بد نشد... بد نشد که از سر عصبانیت، بلند نه بگم و مثلا قاطع باشم!


حتی اگه نفرین بشنوم، حتی اگه به خاطر من اطرافیام بشینن گریه کنن، توهین بشنون، اعصابشون خورد بشه، قلبشون درد بگیره... حتی اگه تجربه های زندگی سخت به دست بیان...

ریاضت سخته خدا...

باید یه چیزای رو نگه دارم، باید یه چیزای رو تحمل کنم، باید سختیا بکشم...

باید ریاضت ها بکشم...

باید وایسم رو پا خودم...

نه رو پایی که خیلی کم نشستم روش! خیلی کم نازم کرده، خیلی کم بوسم کرده، اما همیشه تا تونسته حمایتم کرده... فقط تا تونسته، نه بیشتر.


باید بیخیال یه جای زندگی بشم، باید خودم بسازم، خودم آجر بذارم رو آجر، 

این اخمی که الان زیادی تو همه رو باید واش کنم، باید تصمیمی که این مدت داشتم می گرفتمو بذارم تو جوب، آب ببرتش.. هنوز وقتش نیست...

باید یه شکل دیگه زندگی کنم... 

من در... تخته کجای؟

به این فکر می کنم که یکی می افته تو دل آدم هیچی اش رو براه نیست!

یکی همه چی اش روبراهه نمی افته تو دل آدم!

هنوز نه...

یکی زنگ می زنه که اینقدی اعصاب ندارم که از پشت تلفن متوجه حالم می شه!

سعی می کنم آروم بشم! جوابشو بدم... 

قراره برم باهاش حرف بزنم! بریم با هم با یکی دیگه سر یه فیلم حرف بزنیم!

قرار شد اجازه بگیرم بعد برم

اجازه صادر نشد!

همه شون سر و ته یه کرباس شدن!

بعد طرفی که می خواد نیم ساعت دیگه بیاد حرف بزنیم زنگ می زنه به اونم می گم نه!

نه سر لجبازی!

اندازه ی کافی اعصابم خورد هست. نمی شه حرف زد! هر چند ساده وسط اعصاب خورد خنده ام می گیره و بی خیالم...

اما خوب وقتی اعصابم خورد شد!

اما حیف شد! نه گفتنم مث آدم نبود!!!

اما...

اما هنوز وقتش نیست!

هنوز باید اعصابم خورد بمونه! گریه هامم نگه دارم!

جواب دو تایی که قراره بعد بیان و بازخواست نه گفتنم رو بکنن رو هم بدم بعد که شد آخر شب دیگه راحتم...دیگه چشام آروم می گیرن...

خود خود تو بود...

مثلا من داشته باشم با کسی با تلفن حرف بزنم، بعد تو بیای، تو که می گم نه تو ها، یکی دیگه، یکی که فقط وایسه هی حرف بزنه، تو چشمامون نگاه کنه و حرف بزنه، زیاد حرف بزنه، چونه بزنه حتی، چند سال از تو کوچکتر باشه، اما خود تو که نه، خود شیطونی های تو باشه، خود خود تو باشه، هنرمند باشه، وقتی که رفت هی چشمم دنبال تو بودنش باشه، دنبال شیطنت نگاهش، دنبال اینکه لپمو حتی بگیرم بکشم! در این حد حتی! در این حد دوست داشتنی باشه! دوست داشتنی باشی! اصن خود تو باشه، وسط دانشگاه وایساده باشه، چشمم دنبالش باشه، خود خود تو باشه...

هیچی اش به تو نباشه، اما خود خود تو باشه، خود خود تو، بگه کاش نشه برید خادمی، برگردم وقتی که مخاطبش من نیستم و از اول هم نبودم بگم: نگید تو رو خدا... بخنده و بگه: ... یادم نیست چی گفت...

اما خود خود تو بود...

نباید گریه کنم...

می دانی؟

افسوس من از چرک شدن رابطه هاست

نه از این مستیِ خنده ها

که کری گوش خدا، باور ماست...

تو اگر مرد، اگر زن...

پای وزن قافیه ات سخت بمان

و تراکم اندیشه ی آن نگاهی 

که دم از پیمانه ی پر و پیمانِ زبان ها می زند، را بشکن

بگذار بهار

اندیشه ی ذهن من و تو

بارانی تن خود بکند

چتر خود را به هوا بپراند

و به آسمان خدا چشم امید بدوزد

که بهار، 

پاره ی تن تگرگ نیست

نم نم عاطفه هاست

بوسه هایش گرم

دست ثانیه ها تر

و زمین جای پای صبوریِ خداست

عشق هم وزن صداقت

باور ما ستون های رفاقت

کاش ساقیِ میخانه ی تقدیر شوم نباشیم

و از بید مجنون بیاموزیم

زیر باران 

گر کسی خاطره ی عشق خود را تکیه ی باد بداد

سر خود خم بکنیم 

گو ندیدیم، بوسه ی عاشق مست را

سر در هوا 

قافیه را دست باد مفرستیم به طوفان کلاغان

سر به زیر اندازیم

گو ندیدیم، نشنیدیم

بگذاریم پاییز بخشکاند 

برگ سبز خاطره ی مستی درویش را

پیمانه ی هفت خط پر نکنیم

دست هر رهگذر یک نخ ندهیم

و پاییز را بهار، نبخشیم

که خدا دست سبک چلچله هاست

برای دل نازک یاس 

پروانه فرستاد...

پروانه فرستاد...


دلم می خواد این شعرمو بیام جلوی همتون بخونم، داد بزنمو بخونم... نشد بخونم بدم یکی تون که صداتون بهتره بخونید... اما بخونید... بشنوید... دلم پره امشب... خاطره ها لعنتی اند وقتی هم می خورند...

نباید گریه کنم...

خواهش که می تونم بکنم؟

از اون وقتی که نشستم تو اتوبوس و شروع کردم به همه ی حرفا فکر کردن اول کمرم شروع کرد به درد اومدن.. و از وقتی نشستم تو پرایدِ همشهریم، سینه ام سنگین شد! نمی دونم چی شد اصن.. اما هنوز سنگینه... کمرم دردآور و سینه ام... سنگین...


نمی دونم این همه هیچی نگفتناتون رو چی بگم... از یه جایی به بعد رفتارتون یادم داد که دلخوریامو بیام به خودتون بگم... از یه جای به بعد اعتمادم به دهن لقی آدما نه گفت و حرفم تو دهنم ماسید، یخ زد تا امروز که موندم تا حرف بزنم.. سرتون پایین بود و ... شرمندگی تون هیچی رو عوض نمی کنه، سکوتتون داغونم می کنه، حرف بلد نبودم بزنم و اگر نه باید سر جفتتون داد می زدم، فریاد می کشیدم، تا اونقدر آروم، از درونتون خبر ندارم...، نشینید و نگام کنید یا احیاناً سرتون رو کج کنید یا بذارید رو زانوتون و نگام نکنید... تو چشام راست راست نگاه کنید و بگید بازم دروغ می گید... 

بشینم به تو، تویی که برگشتم بهت گفتم نمی دونم چرا هنوز دارم باهات همکاری می کنم، برگردی بگی که بازم دروغ می گی اما نه به کسای که دوستشون داری... که دوستم داری؟ آره؟ پس یه کم عاقل باش...

نذار اشکام هی بخوان بریزن و نیان، 

و تو، تویی که راست نشستم گفتم از با تو اومدن می ترسم، حق بهم می دی که چی؟ 

فکر می کنید نباید جبران کنید؟

فکر می کنید نباید یه کم به فکر باشید؟

هان؟

کجای کارید؟ هان؟

کورِ کور نباشید... دورو برتون پر از گرگه... پر از شغال... پر از روباه... آروم تر زندگی کنید... خواهش می کنم... نه برای من! برای خودتون... برای فرداتون... 

دارم به این فکر می کنم که امشب ممکنه به چشمام که سرخ نباشن احتیاج پیدا کنم و اگر نه الان اشکام اینقدر گوشه ی چشمم منتظر نمی موندن...


بهار هنوز می خندد...

بعد داری کلی حرف می زنی و شکسته نفسی می کنی که کاری نکردی و وظیفت بوده و اینا...

بعد نمی دونم از کجا کلمه ی مراحمید! در اومد که وسطاش خوردمش و سعی نمودم یه کلمه ای دیگه بجورم! متوجه نشی هول فرمودم! اصن هولِ چی رو نمی دونم! از بس سرم تو پیامِ دوستان بود و همزمانِ تشکرات از تو، پیام جواب می دادم، یه هو سوتی دادم!!!

حالا دیگه نمی دونم مراحمید چه ربطی داشت! اصن برو سراغ پرتغال فروش!


بعد یه همشهری بیشتر نبودیاااا، فکر کنم دیدی که از بوی سیگارت، گوشه ی چادرمو آوردم گذاشتم رو مماغم، اصن خودت حرف کشیدی پیش که کجا درس می خونمو... که خواهرات هم همونجای درس خوندن که من خوندم،  که همش سر این جاده وای میسادن و ... انگار دلت برام سوخته، سوختن که نه... خب خودت همیشه نگران آبجیات بودی دیگه...


گاهی به زمانه ی سرد

که استخوان هایم را می شکند

شک می کنم!

گرم می شود

مهربان!

گوشه ی لبش می خندد

سرم را روی دوشش می گذارم 

و سینه ی دردناکم را با زمزمه ی حسینش می شویم...

اما هوا هنوز سنگین است...

سنگ های بیابان هنوز داغند...

اما بهار با یک گل هم بهار می شود...

آخ آخ آخ

خب بذار از شوخیاش بگم اول!

از دست اون فسقلیِ جمع که صدای مبایلو کم نمی کرد!

رفته بود خوابیده بود جلوی تلویزیون و چنان لم داده بود روی بالشتی که برای خودش رفت آورد و بعد رو به جمع خوابید و چنان محو تو شده بود که هر چی ام صداش می زدیم از هپروت نمی اومد بیرون! بعد نمی دونم دیگه خودش صدامونو شنید یا خودش برگشت سمت تلویزیون و دیگه چیزی نگفت! به تماشای اون پرداخت!

خاطره های داداشی!

هر چی جمعو جمع می کرد یه چیزی بگه باز می رفتن تو قدیم ندیما!


بعد از همه ی اینا گذشته پاهای هممون بود که خشک شدن! من یکی که رسما انگار 20 ساعت تو اتوبوس نشستم! یعنی اینقد بالای زانوم درد داشتا!

تو ام که آخ آخ! دیگه آخریا یکی از زانواتو که چارزانو نشسته بودیو می گرفتی با قفل دو تا دستات می گرفتیشون یکم بیاد بالا، کمتر آخت در بیاد و نتونی چیزی بگی!

حالا من که راحت بودم، کلا زیاد تکون خوردم! اما آخ آخ آخ! آخه می تونم یه جا یه جور بشینم؟


مخلص کلوم! تو دلم نرفتی! نلرزید دلم! اما خوبی...