مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

خودخواهی

ساعت های عمر نمی مونن تا ما زندگی کنیم

اونا دارن میرن

حالا هر اتفاقی که در حال رخ دادن باشه مهم نیست

مهم نیست امروز عصر تا الان چقدر حرص خوردم

چقدر خودمو سرگرم غذا درست کردن و حرف زدن با مامان و نیما کردم و حتی با ناصر دعوا کردم

مهم زمانِ که رفت

و ساعتی از زندگی مون به خاطر ی رفتار احمقانه تو با سردرد و گریه های الان و لوس بازی های الانت گذشت و داره می گذره

ببخشید گفتنت فایده نداره...

همه مدت حسم می گفت خوبی

ولی باید می دیدمت

تو نمی تونی بفهمی وقتی چند بار جلوم دعوا کردی  و می دونم بازم ممکنه اتفاق بیفته اروم بشینم و حرص نخورم که چرا جواب نمی دی