مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

همه ی من کو؟

گلوم داره می ترکه، تو ام یه ریز داری ور می زنی یا به قول خودت ... می خوری! همیشه همین قدر بی ادب بودیُحرف بقیه رو هم همین طوری که خودت می خوای ترجمه می کنی همیشه یه وری به قضیه نگاه می کنیُ چنان امشب یهبغض گنده گذاشتی تو گلوم که دلم می خواد دیگه حرف نزنی اما هنوز داری ور می زنی و قطعا هیچ کدومتون متوجه نشدید که اشکم رو پنجه اشاره م پاک کردم که نریزه بیرونُ حالام که تو تاریکی دارم می ریزن تمام تلاشمو می کنم که دماغمو نکشم بالا گرچه گوش های شما ها اکثرا نمی شنوه!!! شاید من زیادی حساس باشم! اما شماهام یه وقتای همه ی آدم رو نمی کوبید زمین و سرش رو ببرید؟ افسردگی رو تو تموم زوایای چشم و چالو دلو دستو پام حس می کنم! و ایضا نا امیدی! ولی هر کسی تو نا امیدی هم یه امیدی داره که منم دارم... ازم نگیریدش وقتی می خواهید نصیحتم کنید... الانم پاشم که کمتر تق تق کنم! اولم بی صدا برم دماغمو بگیرم که گوشای شما ها به زحمت نیفته!!!

هم حسی

چقدر با این نوشته هم حسی دارم! 

 

بگذار آرام باشم...

از این همه سانسوری که می کنم که مبادا تویی که نمی دانمت چیستی و کیستی مرا خوش تر بخواهی از خودم متنفر می شوم! 

از اینکه توی دلم باید قایم کنم تمام دوست داشتنی های روزگارم را از خودم بدم می آید،  

نه نه  

از تو بدم می آید! آخر تو که هنوز نیامده ای چرا باید حالا اشک توی چشم هایم جمع شود به خاطر تو؟ 

توی دلم یک نفر زودتر جا خوش کرده که مرا بی هیچ حرف و حدیثی خواسته که هر چه می خواهم باشم، شرترین آدم روی زمین هم باشد باز یک روزهای توی باغچه ی دلم مانده و قد کشیده است، ریشه کن نمی شود! بگذار خودش کم کم بخشکد، اما از من نخواه که از ریشه در بیاورمش! 

تو هم مانند همه ی آدم های دلم باش، بگذار همه تان را با هم دوست داشته باشم، من از این همهمه ی سرم بیزارم، بگذار آرام باشم... 

وقتی آمدی آرام قدم بردار، نمی گذارم جای تو تنگ باشد، تو بیا...، تمام من که نه، اما همه ی جانم مال تو... اندیشه م را خودت باید بدست بیاوری، من تنها به نگاه تو، به دستهای تو، به بودن تو، به ... نمی دانم به هر چه که هستی محتاجم... 

حتی نازت را می کشم، اما بگذار جای آدم های دلم جابجا نشود... 

من به همه شان، به همه ی بودنهاشان محتاجم...  

تو اگر با منِ من یکی باشی جایت باز خواهد شد... ما خواهیم شد... 

فقط بگذار آرام باشم، بگذار دلهره ی نگاهت تیر خلاصی بر آرزوهایم نباشد... 

 

خدا جان این " تو " با بقیه ی تو ها فرق دارد ها... خدایا کمکم کن دلم آرام باشد، می دانم همیشه با منی...

واگویه های وقت اذان!

همیشه از دستهای تو، از نگاه تو، از دنیای تو خواسته ام که بروم و همیشه مانده ام! این نبودن های پرو پیمونم را گاهی دلم می خواهد مثل نامه های پست نشده ام بگذارم دم در بیایند ببرند، بعد یک نگاهی به دلبری هایت می کنم با خود می گویم شر کلاغ خانه ی همسایه، سیب های خانه ی مادر بزرگ، جاده ی سه راهی، نیمکت خالی، مرغ های توی سینک ظرف شویی، خاک بازی های شلمچه و و و را کم می کنم، می توانم شر دلم را هم کم کنم؟

دوباره باغچه افتاد توی فکرم دارد خودش خودش را شخم می زند! نمی دانم این باغچه چرا بعضی وقتا با یان همه خاک و خل می آید تِلِپ می افتد توی کلماتم شیرازه ی فکرم را خاک می کند! انگار که بخواهد فکرم بار بدهد ها، نه که زمستن هم است خیلی زیر دانه های فکرم می کارد! می خواهد یخ هم نزنم! چقدر تو خوبی باغچه! خیلی خیلی دوستت می دارم!

دی شب توی یک جایی شنیدم یا خواندم یا دیدم که به عزیزانتان بگویید دوستشان دارید، تا دیر نشده بگویید که دوستشان دارید، یک وقت می روند زیر خاک، دستشان از نگاهتان کوتاه می شود نمی توانند جواب عشقی که می دهید را بدهند، یک عمر برای لحظه هایی که می توانستید زیستن را بهتر بازی کنید حسرت خواهید خورد!

اَه حالم از خودم به هم می خورد! یک بار هم نشد که وقتی دارم شعار می دهم، شعار ندهم! همان وقت زنگ بزنم به یک نفر بگویم دوستت دارم! آخر این زندگی است که هر طرفش را بگیریم داریم توی ذهن دیگران حس های خوب می ریزیم دریغ یک لحظه اعمال فکرهایمان؟!

یک نفر مرده است، یک نفر دفترچه بیمه می خواهد که زنده تر بماند و یک نفر دارد قدم هایش را می کشد روی زمین و خودش را می زند! یک نفرهایی هم دارند سعی می کنند که آرامش کنند! و یک نفر سومی حواسش پی یک نفری که دیگر نفس نمی کشد نیست! هنوز زود است به او بگویند... خدا صبرش بدهد!

یک نفر هم دارد اذان می گوید...

موی سپید...

چند روزیه که چند تا تار موی سپید توی سرم دقیقا همین جلو ها دیدم، هی می روم توی آیینه این رو اون ورشان می کنم توی دید باشند! نمی دانم چرا هی برایشان ذوق می کنم!!! 

 

دا

شاید بشود وقتی نشستم پای سیستم و صدایم می زنند یا کاری پیش می آید زود بلند شوم و به کارم برسم! اما قطعا سخت خواهد بود... وقتی دارم " دا " می خوانم!

دلمه برگ مو

چقدر خوب است که همسایه ی دیوار به دیوارمان تابستان را توی چله ی زمستان به خانه ی ما آورد... 

نه که هوس انگور خانه ی مادر بزرگ را از بین برده باشد، نه، اما همین هم خودش غنیمتی است....

حسی هست...

اگه بنویسم که دو سه روزه هیچ حسی نداشتم که بنویسم اینجا که دروغه، همه جای زندگی پر از حسه... 

اما حسی که بخوام ثبت بشه نه، یادم نمی آد بوده باشه،‌اگه بوده باشه شاید چون اینجا دم دست نبوده پریده...

آ +

A+ 

 

بی اعصاب!

کلا بی اعصاب بودم دیشب! خونه ی مادر بزرگه! 

دارم میرم عینک فروشی بعد نمی دونم اعصابم کجا بودش که جعبه عینکو پرت کردم رو زمین!!!! 

گوشی رو ور داشتم که زنگ بزنم به داداشی بیاد شام بخوریم، چارتا زنگ خورده، اعصاب شنیدن زنگارو نداشتم گوشی رو قطع کردم! 

نه که خوابم بیاد خیلی اما صدای تلویزیون آخر شب اینقدر رو اعصاب بود که خواستم خاموش بشه، نشد، جیغ جیغ نکردم! اما رفتم زیر پتو سعی کردم آرووووووووووووم باشم!!!

لجبازی

حالم بد می شه وقتی فقط خودتو قبول داری! 

 

این لجبازی ها رو هممون داریم! 

  

و همین می شه که تو یه باد وحشتناک موهام بریزن پایین...