مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

دانشگاه!

یکی دو شب پیش یا یکی دو روز پیش خواب دیدم که 4واحد درسی ام مونده و باز باید برم دانشگاه!!!!!!!!!!!!


هر چند این روزا منتظر یه بهونه ام برا دانشگاه رفتن! 


حس داشتنِ شما ها...

شاید دیر باشد که میزبان شماها بودن را بنویسم، که شنبه مرا غافلگیر کردید را بنویسم، اینکه از شمالی ترین نقطه ی ایران، دوستانی دارم خونگرم را قطعا دیرشده است نوشتنش، اما باید بنویسم که شماها همانی هستید که روزهای سرد و گرم و غمگین وشادتان در حرم خانم فاطمه معصومه یاد من بوده اید... همان ها که با آمدنتان روی فکری که مدام مرا می خورد که شماها مرا سر کار گذاشته اید، خط کشیدید، همان هایی که بی ریا آمدید، نشستید، برخاستید و خوردید و جمع کردید و رفتید...


روزِ دوست داشتنیِ بودنتان با وجود خستگیِ مفرط و نامیمونِ تن و نه روحم، خوب گذشت...

سوغاتی های نازنینی که مرا مهمان کردید و سوغاتی ای که مهمان من بودید و شامِ ماکارونیِ شکل دار و آبگوشتِ ظهر و خدا حافظیِ هول هولکیِ اخر... همه را دوست داشتم، چون شما ها را دوست داشتم...


و قطعا چند روز بعدش وقتی داشتم برنامه می چیدم برای پیش شما آمدن و با یادآوریِ سر کار رفتنم همه چیز توی ذوقم خورد را یادم نمی رود...



مااااااااااااااااااااااااااااااامااااااااااااااااااااااااااااااااان

آخه اینم شد متن و دستخط و ...

من چه طوری اینو سالم تایپ کنم آخه؟

رسیدم به مرز گیس و گیس کشی با خودم!!!!!!!


دو روز بعد نوشت:

اصن احساس ضایع بودن نمی کنم که طرف اومد برگه هاشو گرفت!!!

خیانت

باید یاد بگیرم که تو ذهنم به آدما خیانت نکنم...

یادم باشه آدما رو اونطور که باید تو حالت عادی و تو واقعیت باهاشون برخورد کنم، تو ذهنمم برخورد کنم.. 

کسی که نباید دستش به من بخوره، تو ذهنم باید طاهرتر باشه... 

دلهره

اینکه ارشدیتتون دلهره آور شده براش خیلی دردناکه.. بده.. نابود کننده اس.. می دونستی؟

این دهه های زیاد تر از حد...

هیچ وقت در مخیله ام نمی گنجید که بخوام توهین کنم به دهه ی ...


خب هر روز هر روز دهه ی جدید!


بعد هم بخندم!


خدا خودش می دونه که تا کجاشو قبول دارم و ندارم...

خدا یا برای بودنش شکر...

درست سه روز پیش بود که با هم رفتیم اورژانس، که آمپولتو بزنی...

که مثلا داشتم ازت حرف می کشیدم که کمتر حرص بخوری.. که خونه ی فلانی که تو اورژانس زندگی می کنه فلان جاست؟

که گفتی نه اینجا سلط خونه است!

که پشتم تیر کشید و مغزم سوت! 

سینه پُر زِ کینه... نی پر از آه و فغان...

وقتی میونِ این درد دلای آروم و گاهی اشک و کینه آور، سرِ میز ناهار، اونم بعد از حدود یه هفته، فکر می کنم و حرف نمی زنم، یادم میآد که یکی از سرگرمی های بد، وقتی تو ماشین بودید و در حال سفر، این بود که نقل مجلستون رو از خونه ی یکی دیگه بردارید و ..

چی کار کردن؟

آشتی کردن؟

خب.. بعدش چی شد؟

دیگه رفت و آمد ندارن؟


این بغض های سینه خرد کن ...

خنده ی تلخ من از گریه غم انگیز تر است...

بخشش تو به درد من نمی خوره...

کاری نکردم که ببخشی ام..

فقط چیزای که به شدت آزارم می داد رو از بین بردم، اونای که هر روز نگاهمو به تو بدتر و تیره تر کرد..


چیزای که حق خودم می دونستم نشنیدنشون، نخوندنشون، نداشتنشون رو..

چیزای که حریم های رو از بین برد و دلم می خواست هیچ وقت وجود نداشتن..

و این همون تفاوتِ منُ تو هست!


بی لیاقتی ام رو دوست دارم...

باید بخشیدنتون رو تمرین کنم!

کینه ای نبودم!

این روزا اما نبخشیدن شماهایی که چند ماه از زندگیمون رو به یه تجربه ی تلخ تبدیل کردید نمی تونم بگذرم...

دیشب تو مجلس عزای زهرا سلام الله علیها، به خدا می گفتم کمکم کنه ببخشمتون...

مثلا لحظه ی تحویل سال، کلی بخشیدمون!

:*

یادم رفته بنویسم که چقدر فحش خوردم قبل از اینکه از هدیه ام برای تو رونمایی کنم وقتی به قول تو داشتیم تو چارباغ ول می گشتیم..

و یادم رفته بود بنویسم چقدر ذوق داشتی از دیدنش...