مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

یه خبر خوش...

نه که خوب باشم

یا خوبی کرده باشم

اما منتظرِ یه اتفاق خوبم...

مثلا یه کارِ خوب...

نمی دونم.. هر چی خدا بخواد...

دل دل ..

دلداری دادن برای این روزام خوبه، ولی گوش من پره.. وقتی خودم یه دلداری بده یِ همیشگی ام!


می گفت شنیده: که فکر نکنید شما خوب ها هستید که اینجایید(کربلا)، شاید دعوت شدید که خوب شوید!



نه رفتن دلیل خوب و بد بودن آدماست... نه نرفتن... همه چی به دعوته... قضاوتِ آدما .. نه...


باید آروم باشم... بی حکمت نیست...

اینکه این همه درگیرم رو دوست ندارم، اینکه بعد از چند ساعت تنهایی کتاب خوندن، پا می شم برم که بعد از یه عصرونه ی مفصل باهات برم نمایشگاه، حتی پیشنهادش رو هم می دم اما بعداز جمع کردن عصرونه که یه نون پنیر ساده بیشتر نیست اما تا جا داشتم و نداشتم خوردم! بدون هیچ کلام اضافه ای اشک تو چشام جمع می شه و بدون رد و بدل شدن هیچ حرفی در مورد پیشنهادی که حتی پذیرفته شد، چون پذیرفته شد بیخیال رفتن میام دوباره تو همون تنهایی ام ...

فکر رفتن و نرفتن، فکر دوبار نصیب شدنِ این سفر برای دوستم، فکر ... دلم می سوزه... هنوزم نتونستم باهاش کنار بیام... حتی دلم می خواد این دو هفته ی نبودن دوستام هیچ ارتباطی باهاشون نداشته باشم، نمیتونم با دعوت نشدنم کنار بیام...نمی تونم... خودمو نمی فهمم...

لبخندِ چشمای تو...

اینو دیروز ظهر باید می نوشتم که با هر خنده ی تو با اون چشای هزار رنگت زنده می شم...

اما الان می نویسم، میون این دلتنگی های گاه گاهم می نویسم.. که حتی اگه لب موت باشم کافیه یه بار بیای بهم نگاه کنی و یه لبخند بزنی...

حتی اگه بی مقدمه کنار سفره ی دو نفره مون، با اون تاس کباب خوشمزه وقتی داری لقمه لقمه با اشتها می خوری، یه هو بی مقدمه بگم که: بستنی می خوام

برگردی بهم بخندی و بگی: چلی؟

بعد که نگات کنم و از دیدن چشات قند تو دلم آب شه، با دیدن خنده ات جون بگیرم، بگی آخه الان؟

بعد بگم: دیشب می خواستم، یادم رفت بگم!


مهم نیست که از دیروز تا حالا برام نخریدی هنوز، مهم اینه که با خنده های تو جون می گیرم... زندگی برام رنگی رنگی می شه وقتی تو چشات نگاه می کنم... 

باید آروم باشم...

نمی دونم.. شاید فکر کنی خیلی با گذشتم، شایدم اصلا به این موضوع فکر نکنی، اما من اونقدرای که باید باشم، یا شاید شاید شاید انتظارش رو داشته باشی، با گذشت نیستم...

من با هم پیام دوستام له می شم...

باید یه حکمتی باشه، باید یه چیزی برای نرفتم باشه..

باید این دلتنگی یه جوری بره، نه .. نباید بره، دلم می خواد کنترلش کنم، باید با خودم کنار بیام..

باید صبور تر باشم... نیستم.. باید باشم... 

کاش...

کاش بعد از اون همه داد و هوار سر خوردن سر یه بچه به دیوار، اون همه نگاه های متعجب، عصبی، نگران، بهت زده و ناراحت از این سکوت تو، فهمیده باشیم...

شاید هیچ وقت نفهمم چرا باید سر بچه داد زد، وقتی بعد از کلی شیطونی، سرش دامبی می خوره به دیوار و گریه اش می ره هوا و از همه انتظار ناز کشیدن داره...

شاید هیچ وقت هم متعجب نشم از بی ادبی هاش وقتی مدام بعد از کتک خوردنش، مدام با صدای بلند کلماتِ حرف نزن، سیس، ساکت، خفه و ... می شنوه!

شاید هیچ وقت دیدن گستاخی هاش برام تعجب آور نباشه...

اما قطعا برام تعجب آوره که چرا بعد از اینکه با جیغ و داد های مادرِ بچه از خواب می پری.. ببین، توجه کن! جیغ های مادرِ بچه، نه خود بچه... چرا مدام سکوت می کنی و هیچی نمی گی...

کاش معنیِ دلخوریِ نگاهای دیشبمو فهمیده باشی...

کاش...


خوش به حال شهدا...

هی هر کدوم جدا جدا پیام می دید که دعوت شدید...

که دعوت نشدم...

دست و دلم

دست و دلم یکی شده.. خیلی وقته که یکی شده..


درد داشت!

اینکه از یه جا نشستن و هیچ کار جز وقت گذروندن و کتاب خوندنِ بی تمرکز پاشی بری خودتو بندازی تو تخت و پتو رو روت بکشی و خوابت نبره و یه تهدید 50 تومنی که از صبح داره تو ذهنت وول می خوره رو با تردید عملی اش کنی و باز خوابت نبره و باز تنهایی ات رخ نما شه، درد داره... 

گل نیستم...

اینکه الان دارید ساک می بندید و من نه... دلم می سوزه...

لیاقت می خواست که نداشتم.. ندارم..

پروانه دورم نچرخید... نچرخید... نچرخید... گل نبودم... 

:)

لبخند اتفاق بلندیِ روی لب های من...

اونم وقتی با چند تا عکس همراه باشه... :)


شادیِ این لحظه ی من... 

دوستت دارم...