مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

خدااااااااا

این روزها که پر از حس های منفیم داره حالم بد می شه از خودم! حس می کنم یه روز باید آرزو کنم کسی که همدمم هست صبور باشه!‌ دست خودم نیست حالم بد می شه از چیز هایی که همش حال خوب می خواد و من ندارم! حالم بد می شه یه جاده رو تا آخر رفتن،‌ حالم بد می شه که بخوام هم قدم باشم حالم بد می شه و می ترسم از این حال بد همه ی وجودم آتیش می شه این وقتا و دلم می گه بشین صبوری کن همه چی خوب حل می شه و این حس های بد نمی ذارن که اروم باشم! که استرس روزهای نیومده رو نداشته باشم. که اگه صبور نبود... که اگه هم قدم خوبی نباشم... حالم بده این روزا. وسط این درس خوندنا این اضطراب ها این بیکاری های زیاد و این فکرای زیادتر...

من پیدات کنم؟

چند روزه یه چیزی مث خوره افتاده به جونم! اینکه بیام تو رو پیدات کنم! منتها همه چی به این نت بستگی داره شاید! ایمیل میخواد! فیس بوک بوک می خواد که فعلا ندارم و چه بد! شایدم چه خوب! نمی دونم از اخرین باری که نبودت خوشحالی کردم چند روز ازش می گذره اما خب کرمه دیگه! افتاد به جونم!

خط چندم؟

یعنی همین الان ها!‌ دقیقا همین الان حس کردم زیر بغلم درد اومد! نزدیک قلبه دیگه نه؟ یکی دو هفته ای هم می شه که تو باشگاه دست راستم اصن جون نداره سرویس بزنه! میزنما!‌ اما جون قبلو نداره هرچند همه می گن بازیم پیشرفت داشته. الان نمی دونم برای خط اول ناراحت باشم یا برای خط سوم!

بی خبرم از تو...

بی خبری خیلی بده! خیــــــــــــــــــــلی بد! یه وقتای خیلی نگران می شم! هیچی نمی گم نه که نگران نیستم. هستم. چی بگم اخه! نشون بده دستاتو

تخم مرغ نیمروهای ننجونم.

یه جایی همین الان نوشتم که کاش دوباره بر می گشتم به ۵سالگی ام و ننجون برایم تخم مرغ نیمرو می کرد توی آن پیاله ی روحی و مهربانانه برایم لقمه می گرفت... نوشتم که حتی اگر پایم شکسته باشد! حتی این را هم نوشتم که خدا نکند دوباره پایم بشکند!

سخته خب!

چه قدر سخته که الان چند روزه نمی تونم ایمیلمو چک کنمُ دارم از ترافیک محدودی که اونم نمی دونم چند روز دووم می آره میام نت! یعنی اینقدر معتادم دیگه!‌از دست رفتم. بدرود!

ای خدا...

یه وقتای خیلی از خودم بدم می آد! یه وقتای که شیطون می شم... یه وقتای که می فهمم چقدر دورم از خدا... از خواسته هاش...

اتفاق ساده ای است... چشم براهم نبودی...

چشم براه...

نمی دونم امروز چی می شه؟ چه طوری می شه؟ اما یه حس خوبی دارم از چند ماه پیش تا حالا، یه حس نابی که از تکرار تو داره نشاط می گیره، از اولین باری که منو کشوندی سمت خودت با اون اسم فامیلی خاصت تا اون موقعی که داستان شدی رفتی تو چشام و من هنوزم از تکرار تو دلشادم، دوستت دارم، برای امروز دوستت دارم، برای امروز که انگار می تونم نفس های تو رو لمس لمس کنم، آغوشی که تو رو داشته رو می تونم حس کنم، به این همیشه بودنت می بالم، به داشتن تو می بالم، به اینکه دیشب ان شا الله اسم منم تو ذهنت بوده به خودم می بالم...

نون بربری...

چیزی بهت نگفتم اما چرا نذاشتی حس نون بربری خریدنم تکمیل شه؟ چرا اومدی زدی وسطش؟ کلی نقشه کشیده بودم برای اون موقعی که دستم می گیرمشُ می آم خونه... چرا؟

ماچ

هووووووووورااااااااااااا پیشونی تو بوسیدمممممممم!!!!!! یعنی واقعا همین قدری که دارم ذوق می کنم ذوق داره! مخصوصا اون دعاهای آخرش که دیگه حلواییه واسه خودش. اینقده خوشمزه اس که سردی باقالی پلوی شام دستپختم رو هم حتی از بین می بره، یعنی در حد گُر گرفتن و اینا...