مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

شاید بشه!

یه هویی بود...

مثل همیشه

این که دلم بخواد یه روانشناس اینجا رو بخونه!

تو این نبودی...

این روزا از سر حرصی که از ادما دارم یه وقتای براشون بد می خوام!

بد می خوام و تهش میفتم به گریه...

خَر زمینم نزد ه هااااا!!!!

نمی دونم چِم شده!

چند وقته نشستم و داشته هایی بقیه رو میشمرم... اعتماد به نفسم... به زیر زمین رسیده!

انگار مرداب شدم!

می فهمم و نمی فهمم!

نگران نباش!

یادته نگران بودی که من بشینم تو خونه و افسرده بشم؟

از بیکاری نیست افسردگیِ من عزیز جان!

از بیکاری نیست...

یه ساعت دیگه ساعت زنگ می خوره و می خوای بیدار بشی غذای ظهرتونو درست کنی بری امام زاده نرمه.. حتما برام دعا می کنی...

پر از خالی ام...

نوشتن همیشه حسِ خوبی بهم داده...

ولی گاهی خالی ام نمی کنه!

یعنی خالی ام می کنه ها... ولی پُرَم می کنه...

داره شاخ می زنه ...

افسردگی که شاخ  و دم نداره!

اینکه نتونی یک سری چیز ها رو بپذیری و روحِ تازه به این بی روحی بدی یعنی چی؟

اینکه همیشه سعی کنی روزها رو اینقدر خسته بشی که شب راحت بخوابی یعنی چی؟

اینکه بترسی از این که عصر ها بخوابی و گاهی از دستت در بره و شب تا این موقع بیدار باشی و حسِ بدش بمونه تهِ وجودت و گند بزنه یعنی چی؟