مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

: قلب

یه حس خوبیه وقتی به کسی که کوچیکتر از خود آدمه یه حس خوب بدی و اون ته حسو بگیره بذاره رو چشاش، بغلش کنه، دلش بخواد نگهش داره... 

 

من حس خوبی به تو دادم... 

می دونم که می گیری ش خانومی...

می شه که بشه؟ حتما می شه... :)

بعد به من می گن برا ارشد بخون! 

آخه ارشد خوندن احتیاج به ساعت ها درس خوندن در طول روز داره 

مثلا حداقل۱۰ ساعت 

بعد من درسته حدود یه ماه پیش حتی رتبه ام رو هم تو افق برا خودم تعیین کردم که فلان رتبه رو باید به دست بیارم 

اما با این اوصافی که من می بینم که نمی شه درس خوند آخه! 

تا کتاب دستم می گیرم خــــــــــــــوابم! 

مدت ها هم هست که درس نخوندم درست حسابی!  

حتی تو این امتحان آخری های همین خردادی که رفت پی کارش! 

بعد آخه با این تفاسیر و این شکل خوابو و این انگیزه ی قوی من می شه که بشه؟ 

غیر از اینکه پاشم از این شهرو و این زندگی و این خورد و خوراک و اینا در برم چیزی به ذهنم نمی رسه! 

بعد حالا از این همه فرار کنم که یه چی دیگه باشما! 

مثلا یه جورای وضعیت حالا آف، یه وضعیت دیگه آن که من بشینم بخونم یه چیزی بشم 

 

به قول بعضی ها یه شوهر هم نداریم! 

 

حالا ربط همه ی نوشته های بالا با این جمله ی بالایی هم یه جورای بی ربطه. اما خب می شه ربطش داد.  

مثلا اینکه یکی نیست ما رو از این وضعیت خلاص کنه. 

یکی نیست به ما انگیزه بده 

یکی نیست غذامونو گرم کنه هی سردیمون نشه 

یکی نیست پول دانشگاه آزاد بده 

یکی نیست اصن یه چیزای دیگه بده دانشگاه نخواهیم! 

اصن یکی نیست که خودش فقط باشه بعد دیگه خودش فقط باشه که بوده باشه 

بعد به این سطح از نوشتار که می رسیم یعنی جمله کم آوردیم باید بریم بخوابیم دوباره! سلول ها از کار افتادن! یعنی چی آخه که زبون روزه آدم باید فکر هم بکنه؟ هان؟

اسکل!

یه و قتا با رفتارت احساس اسکل بودن بهم دست می ده!   

انگار که هیچی ندونم! 

هیچی نفهمم!

حالا زیاد نمی دونم اسکل یعنی چی! اما یه حسه دیگه!

آخ !

من عادت کردم به این پیچوندنه... نمی دونم از کی؟ از کجا؟ اصن چرا؟؟ 

اما عادت کردم که همه چیو بپیچونم، 

نمی دونم شاید چون هیچ وقت دوست نداشتم کسی منو بدونه! 

شایدم می ترسم! 

این شاید ها مهم نیست.  

 

مهم اینه که من الان پیشونی م بی خودی داره درد می کنه بعد دردش تا اون ور سرم، یعنی پشت سرم می کشه، بعد کلا این اتفاقا کلا تو نیم کره راست هستش. 

یاد اون موقعی افتادم که دردِ عین تخم مرغی که ... افتاد تو سرم! 

خدا جونم...

من زیاد درک درستی ندارم از اینکه می گن چون تو نمی آی ما هم نمی ریم! 

 خب تو نمی ذاره که بیای. 

همه بی نصیب؟ 

این بی انصافیه ها... 

 

 خدا جون راضی ش کن که بیاد 

دعوت کن که بیاییم...

فقط تو؟

خب منم دلخورم...  

 

از این ظرفیت زیاد تو باید ترسیدااا

حقم نیس...

حق به جانب که حرف می زنی  

منو ذی حق که نمی دونی 

لجم رو درآوردی... 

برم بگم بیان از تو یاد بگیرن اونا که بلد نیستن 

 

می نویسی برام درست 

نمی خوام ببینمشون درست یا غلط 

همپای تو نیستم درست 

اما حق بهت نمی دم که با حرف من برا خودت توهین سر هم کنی و ... 

من و غرور و ... ابهت ... 

همه ی من رو زیر سوال ببری ...   

راستی یادم رفت! اینجا می گم! شایدم قبلا گفتم، نمی دونم! 

یه ماچ از طرف من به اونی که اونقدر خوشگل خوشگل منو خندوند بکن... 

 

اصلا هم لازم نیست که اول و آخر این نوشته به هم مربوط باشناااا 

هیـــــــــــچ مهم مهم نیست. 

مهم تویی... 

که تا یادم می آد رفتار من، تو ذهنت، توهین آمیز بوده و احتمالا هست... و شاید خواهد بود...

:)

شکر... 

سلامت برگشتی   

:|

یه وقتا آدم عجله داره، بعد با یکی کار داره،‌بهش می گن یه پیام بده! می گه نه بذار زنگ بزنم! زنگ می زنه... 

یه وقتا هم آدم زیاد عجله نداره، بعد با خودش می گه خب حالا زنگ که نه! یه پیام می دم بهتر از اینه که مثلا کامنت بذارم معلوم نیس کی جواب بده! اصن بده؟ نده؟ چی کار کنه! 

بعد پیام می ده. بعد بعد از یه ساعت جواب میده ( خب زمان خوبیه. بهتر از مثلا یه روزه...) بعد تو منتظری یه اسم که خواستی بهت بده بعد اون میاد عنوان یا مقام اون ادمو برات می گه! 

بعد دیگه این طوری می شی:  :| 

بعد دیگه هیچی نمی گی! اصن چی بگی؟ یعنی سوال واضح نبود؟ یعنی چی اصلا دنبال اسم و رسم مردمی؟ خجالتم خوب چیزیه ها سعیده!  

پاشو پاشو برو به پارکت برس. به قول خانم همسایه معتاد شدیم! 

 

پاشو پاشو برو قول دادی امشب دوربین هم ببری ها... پاشو پاشو... 

یاد بوشو بوشو افتادم، چند وقته هی به خودم می گم آهنگشو دانلود می کنم یادم می ره!  

یه حس خوبیه...

یه حس خوبیه که وقتی داری در مورد یه چیزی سوال می کنی و یه شبهه رو برطرف می کنی طرف مقابلت بیاد بگه چه خوب می شد که یه روز تو ماه رمضون می رفتیم زیارت...  

و تمام فکر این چند روزت رو بیاره جلوت 

نمی دونم شاید داشتم هی تنبلی می کردم... 

نمی دونم چرا هی یادم می رفت... 

نمی دونم شاید دعوت شدم... 

نمی دونم شاید ... 

خوشحالم برای آخر هفته ای که می رم زیارت ان شا الله... 

می رم و خوشحالم که ممکنه دلتنگیام هم رفع بشه ... 

می رم و ممکنه که تنها نباشم... 

می رم و ممکنه که کسی هم دلتنگیش رفع بشه... 

خدا قسمتمون کن این رحمتت رو... 

:)

دقیقا همون وقتا که حسم می گه دوری،‌یه راهی پیدا می شه برای نزدیک بودنت... :)