مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

چون کوه

دیروز حالم بد نبود از نشدنِ اتفاقی که دوست داشتم بیفته. اما خیلی اعصابم داغون بود. یعنی زیاد فکر می کردم و نشد حتی روی کتابی که گرفتم دستم تا فکرم مشغول باشه تمرکز کنم!

ولی الان حالم بهتره. ظهر با بابا رفتیم کوه کافره و کلی عکس انداختم. و کلی خوش گذشت و کلی حال کردم.. آخه بعد از مدت ها رفتم کوه... باید استوار باشم...

راه باز می شه...

قطعا

سلام بر زندگیِ جدید :-)

یه حس دو گانگی

یه حس حالی به حولی!

نمی دونم چی می شه

اما مطمئن هستم اتفاق خوبی می افته.

از این جایی که هستم به جای خوبی می رسم.

فقط باید جلوی حس های بد رو بگیرم

اونا که مدام تو گوشم می خونن که بی خیال.. حالش نداری تو...

زندگی بهم ثابت کرده

که صبح تا به شروع زندگی برسم قشنگ میشه...

و انرژیِ من دو برابر...

کافیه که روزِ خوبی باشه...

یعنی روزِ خوبی رو شروع کنم

یعنی که فردا برم که کارِ خوبی رو درست کنم

یعنی که تا برسم به شنبه... اتفاقات خوب بیفته...

زندگی سلامش رو کرده.. من باید پاسخ گو باشم...