مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

گوش...

چقدر خوبه که گاهی یه گوش هایی برای آدم زیادی گوش بشن... 

ممنونم دختر...

کربلا...

این روزا زیاد اسم کربلا میاد تو دهنم... 

نمی دونم چرا... 

ولی خوشحالم...

ای خداااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

تو با اجازه ی کی رفتی سر گوشیم؟ 

با اجازه ی کی داری تو زندگی م دخالت می کنی؟ 

با اجازه ی کی به خودت اجازه ی اظهار نظر دادی؟ 

درسته الان خودتو داری خواهر می دونی برام 

درسته حس نگرانی ات برام مهم 

اما چه طور به خودت اجازه دادی؟ 

کی این وسط داره دروغ می گه؟ 

کی این وسط داره لهم می کنه؟ 

کی این وسط خندید به سادگیم؟ 

کی این وسط ذوق می کنه از این اشکا؟ 

 

از دست دادن بعضیا که حتی آدم بهشون وابسته اس نه دل بسته هم سخته... 

۶سال کم نیست به خدا... 

 

دارم از فکر و خیال دیوونه می شم...

صبوری؟

من همچین به این عطسه و اینا اعتقادی ندارما اما خب چرا وقتی داشتم به ارشد فکر می کردم یه هو عطسه اومد؟ 

 

عطسه جان بیا جواب مامانمو تو بده!

پایین نمی ره...

این روزا که غذا پایین نمی ره  

به جاش یه بغض گنده اس که اونم ن پایین می ره نه... 

 

آخرین غذایی که داشت می رفت پایین آبگوشت بود. خونه ی مادر بزرگه... 

یادته سعیده؟ 

همون موقع بود که تموم جونت لرزید... 

همون موقع که آخرین لقمه هاشو داشتی می خوردی. 

چقدم گشنه ات بود... 

چقدر داشت می چسبید به جونت...

فقط تویی...

وقتی بر می گردی می گی چند روزه اعصابت خورده، قلبت نامیزونه، حرف شیر و حلال و حروم ... رو می زنی 

وقتی فکر می کنم که اون آدم ارزش اعصاب خوردی این همه آدم رو داشت یا نه؟ 

وقتی فکر می کنم که این وسط کیا دارن بشکن می زنن؟ 

وقتی اشکاتو دیدم! 

دیگه هیچی مهم نیست. 

مگه نه؟ 

نباید...

تو ارزش این اشکای گوگولی مگولی مو داری؟ 

ارزش لحظه های که گذشت و الان،‌ دقیقا همین الان، گفتیم کات رو داشتی؟ داری؟ 

نباید این طوری تموم می شدی... 

نباید اینقدر راحت پرت می دادم... 

با این همه سوال... 

با این اتفاق... 

ولی خداحافظ...

کی بودی تو؟

چی این وسط به کی ماسید؟ 

اگه قراره به من چیزی بماسه که مثل آدم بیایید به خودم بگید 

اگه قراره به شما ها بماسه به خدا من هیچی نمی خوام 

بیا رک بگو 

حرف رک رو بیشتر دوست دارم

همین حرفای امشبت می دونی چقدر دلسوزت نشون داد؟ 

می دونی دیگه بهت اعتماد ندارم یعنی چی؟ 

می دونی برای همین حرفاتم که به دل نشست دارم فلسفه ی بودنشونو می پیچم؟ 

می دونید اون کتک های که به خودش زد چی کارم کرد؟ 

می دونید من این وسط دنبال ارزش ادما دارم می گردم؟ 

واقعا کدومتون با ارزش ترید؟ هان؟ 

کدومتونو باید نگه دارم؟ 

کدومتونو باید دستمال پیچ کنم بذارم برای همیشه گوشه ی خاطراتم؟ 

کدومتون حق دارید بازم جلوم سبز بشید؟ 

هان؟ 

کی جواب این سوالامو می دونه؟

روابطم خیلی عمومی شده!

چند وقته حرص که می خورم، فکم یه حالی می شه 

سینه ام که درد می اد 

سرم درد می اد 

تنم می لرزه 

آب دهنم تازگیا خشک می شه 

 

مث حالا که... 

 باید جواب چارتا ادمو بدم! 

یکی می گه کمتر زنگ بزن 

اون یکی احتمالا وظیفه ام می دونه که زنگ بزنم 

خودمم موندم این وسط که وظیفه مه یا بیگاری می کشن! 

یا... 

متعهد که می شی... 

الان من باید ادای آدمای خیلی متعهد رو در بیارم. 

کمتر غر بزنم 

یه فشاری رو از یه وری تحمل کنم  

از طرف دیگه بی خیالی طی کنم 

تا همه چی اوکی بشه... 

 

احساس این آدما رو دارم که تو کار روابط عمومی ان! 

از تو ام...

از بیگاری کشیدن بدم می آد!

باید بگیم هیچی نشده!

الان حس کسیو دارم که به هیچ کس جز خودش اعتماد نداره 

از هر طرف بارید 

حالا بارون بند اومده 

ولی معلوم نیست من خشک بشم یا نشم... 

 

حس کسیو دارم که دور و بریام دست می کنن تو عسل زندگی م. به اون شیرینی تهش که می رسن و حس تلخی داره... دلشون می خواد جلوی همه تفش کنن! 

 

امشب به جون خودم قسم خوردم... قسم خوردم و جونم الان یه لنگه پا تو هواست... 

خدا رحم کنه... 

 

وقتی یه هو یه فیلم چند ساله می آد جلو چشمم دلم می خواد ... 

خدا ناشکریامو نبینیاااا 

الان اعصاب ندارم! 

هیچی ام از گلوم پایین نمی ره! 

دلم می خواد هیچی نبود... هیچی نبودم...