مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

بی معرفت

یه وقتای بد جور دلم می گیره... 

همون وقتا که تنها دوستم، هست، منو می بینه تو نت، میاد سرم می زنه، حواسش به منو نوشته هام هست...  

ولی دریغ از یه سلام...

و من فکر می کنم که سرش خیلی شلوغه و کار داره!  

و وقتی گیرش می اندازم بر می گرده رک و راست بهم می گه که:میبینمت روشنی وبتم میخونم ولی بیصدا

"بی معرفت" حقت نیست؟

نـــــــــــه!

هه، انگار بلدم نه بگم! همون که می گن خوبه قدرتش رو داشته باشی! 

میگه: سعیده برو مجله هاتو خودت بیار، این هفته بیکارم تا بخونم!  

میگم: نمیارم! 

میگه: هنوز نخوندیشون مگه؟ 

میگم: نه بابا اینا که از اردیبهشتن... 

میگه: پس چرا نمی دی؟ 

میگم: اون دو تا رو که بردی سالم بر نگردوندی!! 

میگه: (درست یادم نیستا) حالا یه چیزی می خوای! 

میگم: اصلا من یادم نمیاد کی از تو چیزی خواستم! 

!!!

چــــای!

همه یِ اتفاقات یِ مهمونی به یِ طرف، این چای دادنِ پی در پی هم یِ طرف! حالا طرف هر چی  می خواد بگه: نه، من به جون هوشنگ(!) چای نمی خوام، نمی خواد بیاری! می گن: نه، تو برو بیار...

اَه! 

از همین حالا گفته باشما:  

من سه بار تا حالا سماور سوزوندَم!!!!

خاطره

گاهی آدمهای زندگی ام را هر طور شده برای خودم خاطره ساز می کنم و به زور هم شده یه جا جاشون میدم،  

نمی دونم شاید می ترسم از یادم برن! می ترسم یه روز نباشن! می ترسم یه روزدیگه نتونم ببینمشون و هیچ خاطره ای ازشون به یادم نمونده باشه و این خیلی بده که آدم هیچی از پشتش نداشته باشه!  

حس اینکه گذشته ای بی رنگُ رو داشته باشم، بدون هیچ آدمی منو می ترسونه!

بریدم!

دستهایش 

پاهایش  

لبهایش... 

داشت می لرزید و من حلقه های اشک را در چشمان پر دردش دیدم و بریدم...

کتــــــــــاب دوست من!

نمی دونم می دونی یا نه؟ اما عادتمه هر جا می خوام برم یه کتابی، سر رسیدی چیزی با خودم می برم، حتی اگه یه ثانیه هم از کیفم بیرون نیاد، یا کتاب و اینا هم نه یه تیکه کاغذ همیشه باید همرام باشه، بعد الان یه لحظه به این فکر کردم که یه روز همسفرت که این روزا داره بی تو راهو طی می کنه و ... تو یه سفر بهت اعتراض کرده که من اینجا چی کاره ام پس؟ همه ی مسیر رو یه کتاب دستت گرفتی که چی؟ یا کتاب می خونی یا هندزفری تو گوشته! 

الان از کتاب بدم نیومده ها،  اما باید خیلی حواسمو جمع کنم!!! 

بابا بعضی وقتا که تو یه ماشینی نشستمُ سرم تو یه کتابیه و هیچی بیرون رو نگاه نمی کنم اگه یه وقت بپرسم الان کجاییم؟ خیلی زود اعتراض می کنه که اگه به جا کتاب خوندن بیرون رو نگاه کنی و لذت ببری و ... سوال نمی پرسی که کجاییم! 

ولی این عادت بَدو من دوست دارم وقتی تو بعضی سفر ها باید تنها باشم! یعنی هم صحبت یُخ! 

حالا در اون صورت هم نه، کلا این عادت رو ترک نخواهم کرد، هیچ وقت ... حتی اون موقعی که یه همسفر خوب داشته باشم، یه هم صحبت، حتی اگه یه ثانیه هم لای کتابُ وا نکنم!

یک مَن عسل!

یک وقت هایی لب هایم را می گذارم روی هم و اصلا نمی خندم!دست خودم نیست، چند دقیقه ای این طوری هستم تا اینکه یادم می آید چقدر اخم کرده ام! 

مثال تلخی و یک مَن عسل می شوم! دقیقا مثل همین الان که پای ظرف شویی دارم ماهی تابه ی شیری را می شویم و بیچاره مامان که باید چند دقیقه ای مرا تحمل کند این شکلی!

پلیس لازمه!

با این عمر 22.5ساله ام تا حالا این طوری اش رو ندیده بودم که جمعیت توی شام عروسیِ یه بنده خدایی که  

"خدا کند پدر پسر را کند داماد" 

فامیلش زیاد بودن، اینقدر فشار بیارن به هم که میز زیر دستم رو با خودشون ببرنُ من! و سه تای دیگه وایسیم به این حرکته بخندیم و چشامون از حرکت جمعیت چارتا بشه!  

که چی؟ 

مگه همه تون جا نشدید؟ 

خب جا هم نشید! گشنه که نمی مونید که آبروی یه ادمو می برید آخه! که خواهر بیچاره ی داماد برگرده بگه پلیس لازمه!!!

خنده ی تو قشنگ تر است...

وقتی می نشینی جلویم می گویی و می خندی و هر چه دلت می خواهد را به من نسبت می دهی و او پشت به من، روبروی تو نشسته حرف های تو را باور می کند با خودم می گویم : 

تو آخر درست بشو نیستی!  

دیگر عادت کرده ام... 

خنده ات را بیشتر دوست دارم، هر چه می خواهی بگو، تو برایم دوست داشتنی تری،

کاش می دانستی... 

واقعا نمی دانی؟

بازِ باز

دارم عاقل می شوم 

بالغ

شاید هم غافل! 

نمی دانم  

اما  

تنها یک راه مانده  

بگذار و بگذر... 

شبیه وقتهایی که این روزها هر چه را می بینم باید بگذازم و بگذرم! چون از دهان بسته ام بزرگترند،  

شاید یک جاهایی باید نشست، کمی نفس چاق کرد، و بعد دوباره راه افتاد، یک چیز هایی را هم جا گذاشت و رفت، و فقط وقتی عقب را نگاه می کنی لبخند بزنی و بگذری... 

و بگذاری تنها خاطره ی خوبشان بماند!  

و نه هیچ چیز دیگر! 

نه نه باور کن سخت است این نگاه! این عاقلی، این بالغی، دارم تمرین می کنم، و من می توانم... 

کم کم!  

شاید الان دارم تمرین می کنم حتی بنویسم، اما باز اشکال ندارد، باید فکرهایم را نیز تمرین کنم، باید تیر هایم زیادی تیر باشند، زیادی نشانه بروند، زیادی زخم بزنند، باید کمی زخم و زیلی شوم تا کمی قدر روزهای بی دردی را بفهمم، باید باید کمی اینجا اینگونه که باید خوب باشد خوب باشم، نه نه این نشد، باید کمی خودم باشم، خودم؟ نه نه این نه، باید کمی خوب باشم! 

ولی خودم بودن هم عــــــالمی دارد ها، کلا وقتی خودم می شوم خیلی دوست دارم خودم را، خیلی آتیش می سوزانم، خیلی شیطون می شوم، خیلی نه ها، خیــــــــــلی خیــــــــــــــلی، اصلا همین وقت هاست که کمی می خندم. خودم را دوست دارم، اصلا همین خوب است.من نمی خواهم عاقل شوم.همین که هستم خوب است.عاقل نه، من خوب هستم، من خودم هستم. خوب یا بد... می خواهی بخواه نمی خواهی هم نخواه.زورت که نکردم، کردم؟! من خودم را دوست دارم.مخصوصا وقتی شیطون می شوم، کلا وقتی می خندم خوشحالم، اصلا چرا این فکر کردم باید عاقل شوم؟ نیستم؟ هستم... 

من اندازه ی تمام عمرم شده می نشینم یک جا تکان نمی خورم اما نمی گذارم کسی بیاید توی مغزم که من را زیر سوال ببرد، اصلا چه دلیلی دارد که کسی بیاید؟ اصلا تقصیر من چیست این وسط؟ خوبی از خود من است،  

من بازِ باز بقیه باز یا بسته، به من ربطی ندارد. 

من این گونه عاقلی را دوست دارم، نه نه درست گفتم... 

این روزها دارم عاقل می شوم، این عاقلی را دوست دارم، من منم، تو هر که می خواهی باش... 

همینم که هستم، بازِ باز... 

بیشتر باش...

صدای تو 

 تنگنای نگاهم را باز می کند 

و غنچه لبانم را 

و بوی عطرم همه ی خانه را پر می کند 

کاش این روزها 

بیشتر بیایی ... 

 

برای کسی نیست، عین همیشه خواستم بنویسم این شد.