مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

تنهایی گاهی لازمه!

خوبیِ تنها رفتن این بود که تنهایی شنیدم: پول از یه دانشجویِ دکترای بی حال، شعر از شما!


اصن بهتر اینکه از اول راه سنگه گنده بود، حالا برا برداشتنِ بیشتر از اینها خودمو آماده می کنم...

بی خود نبود که ذوقم زود کور شد!

خوبه آماده ی هر حرفی بودم... و اگر نه وامیستادم اونجا عین میخ! فرو می رفتم تو زمین!


خوبه نیکولا از تجربیاتش گفته بود که من چشام وا باشه...

نه اون شکلی، اما به شکل دیگه اش...

تویی تو...

من نه کیستم و نه چیستم..

که تو از اصل بودن

نه که هستی ... که بودی

که اهل نه جایی و نه مکانی

که در این خانه تو بیش از همه هستی

و من از همه کمتر ..

نه که باشم .. نه که هستم

که در این خانه پسِ هست و نیستم

همه ی هیچ، من هستم!

و تو همه بودن

همه هستن

و همه شدن ها تویی تو...

ســـــــــــــلام...

سلام هم خوبه...

سلامتی میاره...


حتی انتظار اومدن هم نداشتم...

انتظار جواب هم نه...


فردا تنها می رم...

تنهایی...



باش لطفا!

اَه حالا که باید باشی نیستی...

اون موقع که هی هلم می دادی جلو

هی بهم می گفتی می تونم... 

انگار تونستم..

حالا نیستی..


یعنی باید غرورمو بذارم زمین؟

میذارمااا...

می ذاری سعیده؟

اصلا بحث غروره؟


نمی خوام فکر کنی که وقت نیاز اومدم پیشت...

من بلندشون نمی کنم...

وقتی می گفت شعرای بلندم خیلی جذابند...

وقتی می گفت شعرای کوچیک خیلی کوچیکن...

وقتی می گفت برای چاپشون تو ی صفحه سخته...

همش یاد تو بودم... دارم به این فکر می کنم که تو شعر گفتنو یادم دادی... تو منو بردی جلو...

چه طور کوتاهی شون رو از بین ببرم؟ 




* به چاپ نشدنشون، به  بتوافق نرسیدنمون، به هر اتفاق غیر قابل باوری فکر می کنم... نمی خوام تهش یه هو نشه و عین چوب خشک دو نصف شم...


* به این هم زیاد فکر می کنم... من هنوز اعتماد به نفس یدک کشیدن اسم شاعر رو ندارم! خیلی وقته اعتماد به نفسم نیست.. شعر می گم.. می نویسم.. اما اعتماد به نفسم انگار یخ زده!

روم نمی شه...

با وجود اون همه حرف و خدا حافظی و اینا اصن روم نمی شه بیام ازت کمک بخوام...

اصلا حق این کارو دارم؟



خدا شکرت...

حس خوبی بود ...

اینکه همین چند دقیقه پیش صدای کسی تو گوشم پیچید که شعرات قابل چاپ هستن...


اینکه گوشیو قطع نکرده دوباره زنگ بزنه بگه برای چاپشون بیا با هم حرف بزنیم... کسی که شعرو پسندیده، بدش نمیاد سرمایه گذار هم باشه!


وایییییییی

خدااااااااااااای من...

قلبم...



کاش بودی و راهنمایی م می کردی... کاش بودی...

من نمی دونم برم اونجا چی بگم!


نشستم برا خودم دارم فکر می کنم 

یه هو لبخندم پهن می شه... پهـــــــــــــــــــــنــــــــــــ

دلم خواست خب. کمتر شلوغ کنید...

سید گذاشتن اول اسمت!

برات جالب بود...


داشتیم پشت سر یکی حرف می زدیم. بعد گفتی از شانست کسی از دانشگامون نیست که بشنوه، بره به اون که پشت سرش می حرفیدیم بگه!

گفتم پاشو وسط اتوبوس بگو کسی از فلان شهر( دانشگامون) نیست یه خبر خوب دارم براش. بعد اگه باشه پامیشه خودشو معرفی می کنه دیگه...


بعدترش گفتی

پاشم وسط اتوبوس بگم بچه های دانشگاه ... بیان جلوی اتوبوس...

کلا خوشید ها...

اینقده دلم خواست تو اون فضا و اردو باشم... 

اصن دلم غش رفت برای یه اردوی حسابی پر از شیطنت و شلوغی و شیطونی و هر چی...

شما ها داشتید شلوغ می کردید بعد من ذوق می کردم!

اصن اردو خواست دلم...

یه اردوی سیاحتی زیارتی... پر از شلوووووووووووووغیییییییییییییییییییییییی

خدا کرمتو شکر...

یعنی خنده دارتر هم می شه؟

یه نیم ساعتی از اون موقع(23:27) که بهم گفتی چی شده گذشته، بعد که گوشیو قطع کردم، یه هو یادم اومد دوباره یه هو زدم زیر خنده...

یعنی همون که گفتی... تا خود صبح بشینم بخندمآآآآا


بعد اتوبوسه به جای اینکه پاشه بیاد گلستان اصفهان، پاشه بره گلستان شهدای نجف آباد! 

یعنی در این حد چیز! اصن مهم نیست اشتباهه از کیه..

مهم اینه که اولین رخدادِ به نظر خنده دار افتاد.. شایدم یه حکمتی توش بوده... کسی چه می دونه...

خیلی دوستت دارم...

قطعا اگه نمی اومدم جلو و پیشونیِ هشتادو چند ساله ات رو نمی بوسیدم، لبام له می شدن! افسردگی می گرفتند! مثل همه ی بار های قبلی که حس دوست داشتنت، به لب هام رسید و ماسید...

راستش خب...

چقدر پیش خودم تابلوام که دلم برات تنگی می شه تا برگردی...

اگه برگردی...

همین چند دقیقه ی دیگه رسما ازت خداحافظی کردم...

قطعا بازم تا برسی و بعدش باهات حرف می زنم...

اما دلمه دیگه...

تنگ می شه برات...

و این همون چیزیه که باید اول با خودم حرف بزنم، بعد با تو و ...، که نباید این طوری باشه، که نباید این محبته این شکلی باشه، اما همین که این محبته خوب شکل گرفت رو دوست دارم، همین که این محبته سمت و سوی خوبی داره خوبه، اما همینشم نباید باشه، باید؟ آبجی گفتنات خوبه، انگار از همون اولین سلامی که دادی، تا همین آخرین آبجی ای که گفتی خوب و درست و نه اینکه آگاهانه، اما خوب خمیر دوستی رو ورز دادی... که حالا هر دو عین خواهر برادر باشیم... 


یه وقتا شکل محبت ها فرق می کنه، مثلا داداشم می شینه کنارم، کلی شوخی و مسخره بازی در میاره، یه هفته نباشه، جاش خالیه خب... دلم برا چشماش تنگه خب...

حالا تو نباشی... بعد یه گندی یه جا زده باشی، بعد عصبانی باشم، بعد تصمیم کبری بگیرم که فلان و بهمان، بعد همین فرداش که نه! همون چند دقه بعدش: سالم خوبی؟

اصلا فکر می کنم این داداشم منو همچین کرد! از بس قهر کردیم، اومد فوت کرد تو صورتم... من خندیدم...

من و چه به قهر آخه؟

اونم برای این چیزای بی خودی... 

به قول مادر بزرگ یکی... مهره ی مار داری... 

و من از این محبته که کار شیطون باشه می ترسم... تو خوبی... من هم شاید خوب، شاید بد...


اصلا بیا با هم روراست باشیم، همون قدری که محبت تو توی دل منه، محبت من توی دل تو هست؟ همون قدر که من دوستت دارم، تو ام داری؟ اصلا برام مهم نیست که این محبت دو طرفه باشه ها، نه، مثل همیشه فقط من مهمم... من و حس خوبی که دارم... حس دوست داشتن آدم ها، حس داشتن آدم ها، حس داشتن تو وقتی یک نفر پایه ی این رابطه رو داره، سفت داره، یه نفر که با تو یه طرف این رابطه رو نگه داشته که من بشینم اینجا لبخند بزنم از بودنتون...


آره دوست داشتن خیلی خوب تره، خیلی قشنگ تره، وقتی هر روز به تعداد دوست داشتنی های دنیام اضافه می شه حس خوبیه... یعنی من هنوز زنده ام.. حسم نمرده، حالا هر چی ام خودمو گول بزنم فایده نداره، تو هستی با تمام قوا...


کاش زودتر بری و برگردی ... سلامتِ سلامت، یا شهیدِ شهید...