نمی دونم..
محبت تو هنوز تو دلم خونه داره..
رفتی و تمام شد،
کاش بزرگ تر بزرگ شده بودی..
چند روز بعد نوشت: شاید من بزرگ نشدم!
با تو به نه رسیدن، حس خوبی داشت...
اینکه به درد هم نمی خوریم...
با تموم تفاوت ها...
با همه ی خوبی هات...
و صداقتت...
دیروز وقتی داشتم برمی گشتم خونه، به این فکر کردم که با اون جمله ی آخرم که گفتم " براتون آرزوی خوشبختی می کنم، و امیدوارم شما هم همین آرزو رو برای من بکنید" ( نقل به مضمون! آخه من حافظه دارم!!!) تهِ زبون بازی ام بودم دیگه...
از مامان هم پرسیدم، که زبون بازم؟ گفت نه..
دختره ی لوسِ نُنُرِ از خود راضیِ بی جنبه ی بی ظرفیتِ ته تغاریِ بازم لوس!
اصن نه خودتو می فهمی! نه بقیه رو!
علافی.. علاف!
من نمی فهممت!
یه وقت خواستم و نخواستن،
حالا نمی خوامو می خوان،
خواستنت سخت شد
من نمی فهممت!
زمین و آسمونیم شاید..