مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

من کیم؟

برای آمدنت گیج می زنم، گاهی که آمدنت جدی می شود گیج زدن های من هم شروع می شود و مدام فکرهای جورواجور به سرم می زند و نمی دانم کدام درست است.. کدام حقیقت زندگی است و کدام واقعیتی که قرار است با آن روبرو شوم...


بگذار خودم باشم...


صبر کن


اوهوم


من یه دخمل آزاد، دختر نه.. دخمل حس لوس بودنم را بیشتر نمایان می کند! لوس یعنی هر چی بوده، دم دست بوده، نه شنیدن نداشتیم، نه شنیدن یعنی گریه! 


و این به این معنی نیست که هر چی دم دست بوده، نا درست بوده، یا نادرست مصرف شده، 


و این می شه که یه دخمل آزادم..


به من بگن بشین تو خونه بیرون نیا، یعنی فکر نکن، یعنی عمل نکن، یعنی شاد نباش...


خواسته ها گنده، آرزوها دراز، زندگی بر روالِ وفق مراد... 


این شکلی فکر می کنم


خدا رو سعی می کنم گوشه ی ذهنم همیشه داشته باشم، اون که باشه همه چی درست هست.. و اگر اشتباهی باشه از من هست، خدا درستِ درسته...


من و خدایی که کنار من هست همیشه...


بی حوصله و بی دوست داشتنِ شلوغی


درونگرایی که با همه جوش می خوره، زود با آدما گرم می گیره


بلد نیست فحش بده، دوست نداره... به اصطلاح پاستوریزه اس


من برا خودش زندگی می کنه، نه برا آدمایی که هزار بار از اول تا آخر زندگی، یه آدمو می کشن و زنده می کنن و عروس و دوماد و بچه و نوه ... هر چی... 


کتاب دوست دارم.. یعنی پول تو جیبم باشه، خرج اَتِی نا نمی شه! حتما کتاب می شه ..


این یعنی یکی از ملزومات زندگیِ من کتاب خریدنِ. این به این معنی نیستش که کتاب زیاد می خونم، این یعنی که کتابو می خرم و هر وقت که بتونم می خونمش.. کتاب جدا از کتاب بودنش و حضور معنوی اش، یه جور سرگرمیِ  برام. من نوشتنو دوست دارم، وبلاگ دارم، شعر می نویسم، روزانه نویسی می کنم، خودمم یه جورای.. کتاب که می خونم لذت می برم، چون از نوشتن لذت می برم.. 


از دروغ به شدت متنفرم، یه دروغ از یه نفر بشنوم، اعتماد به اون آدم برام سخت ترین کارِ دنیا می شه... 


تو سخت ترین شرایط هم حقیقتو کتمان می کنم، اما سعی خودمو می کنم که دروغ نگم.. چون دوست دارم دروغ نشنوم. 


و ترجیح می دم یِ راست تلخ بشنوم. تا یِ دروغ شیرین...


من برای موقعیت های زندگی ام برنامه می چینم، مثلا از الان می دونم که نه ده ماه آینده می خوام چی کار کنم، یا مثلا می دونم که دلم چی می خواد..


قائدتا دوست دارم کسی که می خواد همراه من تو زندگیم بشه، یه جاهایی من با اون و برنامه هاش جور باشم و یه جاهای اون با من جور باشه.. یه جورای دوست دارم که من و برنامه های زندگیم، علایقم، دوست داشتنی هام برای اون آدم هم مهم باشه.. یا از لذت من لذت ببره، یا همراه من از اتفاق های خوشایند و شخصیِ من لذت ببره... 


یه مسائل اعتقادی ای هستش که برای من مهمه، 


مثل دین و سیاست


مثل مسلمان بودن


مثل شیعه بودن


مثل قبول داشتن اصول و فروع دین


من آدم زیادی مسلمونی نیستم، ولی همیشه دوست داشتم که کسی که می خواد با من همراه باشه از من جلوتر باشه.. نه ده قدم.. یه قدم..


این چیزا و توافق داشتن توشون برام مهمه..


به نظرم یه چیزای هست که تو این بیست و چند سال، به دلیل اینکه انتخاب آدم های زندگی با ما نبوده، ناخوشایند ما بوده، این چیزا نباید تو بقیه ی زندگی باشه، چون قراره یه زندگیِ جدید شروع بشه ...


* این نوشته حدود دو هفته بعد از نوشتنش با تنظیم تاریخ به روزی که نوشته شده، اینجا ثبت می شه...

 

خندیدما... خستگیم لحظه ای رفت... :))))

اسمتون که می آد از اون که ده ساله داره باهاتون کار می کنه تا منی که چند ماهه.. گوشت و تنمون می لرزه، حضورتون پر از حسِ منفیه، رفتارتون گاهی اونقدر با احترامه.. و گاه گاهی هم اونقدر با تحقیره که...


اما خیلی باحالی.. حضورت امروز چنان خنده ام رو به هوا ترکوند که ...


تصور اینکه داشتم با لهجه ی کاملِ مادر زادی ام حرف می زدم و با آب و تاب می گفتم که معلم سوم هنرستانم، چه طور از من و دوست، و همکار فعلی ام امتحان نگرفت و همزمان برگه های رو میز رو جمع می کردم و بلند بلند حرف می زدم و یه هو سرم رو آوردم بالا و دیدم که داری از جلوی میزم رد می شی... 

فکر کنم خنده دار ترین اتفاق و سوتی ای بود که جلوت دادم...

هنوزم از اتفاقی که افتاد و حضورت که به نظرم فقط ابراز وجود بود، نه رفت و برگشت به اتاق بغلی و تو نطفه خفه کردن خنده های من و ...


کاش می شد یه بار بهتون می گفتم که چقدر انرژیِ منفی هستید! 


دعوت نکردی!

هر روز که می گذره بیشتر به اون دوستِ تازه دوست شده ات حسودی می کنم که تو عقدت بود و من نبودم!

این خودمو دوست ندارم!

حتی از اون اتفاق کذایی و اون پنج شنبه شبِ مزخرفی که آروم سرم رو گذاشتم رو زمین و تا 12 ظهر روز بعد خوابیدم اما بعدش همه ی استراحتم از تو حلقم زد بیرون به خاطر یه دزدیِ مسخره از گوشیم هم می تونم بگذرم، اما نمی دونم چرا نمی تونم از توی .. بگذرم و مدام داره کینه ات تو دلم گنده تر می شه وقتی این همه وقیح بودی و هر چی دلت خواست گفتی و حالا بی خیالی... و هستی کنارمون!


من این اخلاق خودمو دوست ندارم که دوست دارم از حالا تا به کی.. دوری و ندیدنت ... 


کاش حالم خوب بشه.. بگذرن این روزای کینه ایِ با تو بودن!


داری عذابم می دی.. 


کاش آروم بشم، فقط به خاطر خودم که این روزا دلم سیاهه.. بلد نیستم سپیدش کنم.. 


خدا غلط کردم!

خدا کمکم کن... به خاطر خودت...

چه حس بدیه!

چقدر نا امید شدی از دستم وقتی شنیدی هیچ جایی( هیـــــــــــــــــــــــچ جایی) ارشد قبول نشدم و نمی شم!

خیلی دیگه شوری!

دلشوره که شاخ و دم نداره!


یا مثلا استرس...

چمیدونم.. 

مثل همین الان که تازه از سر کار برگشتم و هی استرس... هی استرس..

خودمم نمی فهمم... 

فتبارک الله

من خوب می دانم.. همین لحظه، همین الان که دارم با نوای تارِ استاد لطفیِ خدا بیامرز و هوشنگ ابتهاج .. حال می کنم، به زودی با کسی آشنا می شم که بتونم همین امسال یه دوربین، اونی که دوست دارم رو بخرم.. اونی که وقتی باهاش عکس می گیرم، همه به هنر من که نه.. به هنر خالقِ این جهان هزار بار بگن فتبارک الله.. 


خدا جبرانِ همه نداشته هام باش... خدا امشبو بغلم کن.. حالم می بینی که خوب نیست.. خدا همیشه باش.. همیشه حست کنم.. همیشه بودنت ارومم کنه.. خدا به بد بودنِ من نگاه نکن که حرف گوش کن نیستم! تو خدایی کن.. حتی اگه بندگی ات رو نمی کنم...


خدا نبین پرروییِ منو!

خداییِ خدا

این روزا همش دارم فکر می کنم که چطور خرج کنم.. که بتونم یه دوربین چند میلیونی بخرم!


بعد تو که نباشی چه فایده!

 

نمی تونم ازش لذت ببرم.. 


ولی می خرمش.. می دونم که توام به زودی میای..


خدا حواسش به من هست.. مثل عصر که وسطِ خواب دیدن و مردنِ دختر داییِ شبیهم، به یه بنده ی خوبِ خدا گفت زنگم بزنه که بیدار بشم..

خدا حواسش به من هست..

این منم که حواسم به خدا نیست...


خدا همیشه خوب بوده.. منم که ...


خداییِ خدا ... 

چقدر امشب کمت دارم...

خواستم بنویسم که به خاطر چه ها نکردم،

یادم اومد یه خوندم یا شنیدم.. که وظیفه مون بوده که کار بد نکنیم، خوبی که همه بلدن...

ای بابا..

منت هم سرت نمی ذارم آآآ

ولی زودتر بیا..

بودنت لازم! 

حس که می گیرم...

اصلا امشب کلا حس گرفتم!

حس گریه کردن و ...


اَه! 

این همه اهنگ گوش می دم یکی اش دلمو برا یکی تنگ نمی کنه...

اصلا نیست کسی که تنگ شه این دلِ... بیچاره..



شاید به خاطرِ اون خبر خوشِ نباشه که صبح شنیدم، که عروس شده دوستم..

وای.. چقدر ذوقیدم.. چه صبح شنبه ی خوبی بود.. همه چی آروم بود.. با اون شادیهای دیروز سرهمشون که کردم کلی شکر خدا نشست رو لبم.. 

اما به خاطرِ این تنهاییه ی که داره میره رو مخم..

این نبودنت.. 

ندونستنت.. 

نشناختنت..

یکی باید باشه.. تو نیستی اون یک نفر؟!

سلام :(

به توام می گن مرد؟

تا کی باید بشینم تا بیای؟

تا کی نبودنتو هرروز باید تجربه کنم؟

تا کی چشمام به در.. دستام تو هوا..

تا کی بوییدنت به دوری..

تا کی ..

خدا هم می دونه ها...

تو چرا نمی دونی؟

من و این همه شیطونی... 

تا کی نیستی؟

منو صبوری؟

سخته به خدا..

خدا سخته..

باش..

باش که اشکام نباشن..

باش..

لطفا همین روزا بیا...

من دیگه بلد نیستم آروم باشم..

گذشت اون موقع ها که نخواستنت ورد زبونم بود..

باش لطفا...

بذار یک نفر باشه..

یک نفر که عشق باشه..

این همه بی حسی هام داره نابودم می کنه..

این همه نبودنت داغونم کرده.. 

باش..

لطفا باش..