مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

ببین من چقدر خوبم!

من موندم چرا تو دلم شلم شورباست به خاطر شما "تو" ها بعد بهتون که می رسم یادم می ره باهاتون بد باشم!

همین طوری!

داشتم مثلا می نوشتم! بعد یک هو این نوشته آمد توی ذهنم!‌دیدم هر جایی غیر از اینجا بگذارمش یک آدم دیگری تصور خواهم شد!‌از همان ها نمی خواهم باشم... بعد هم دیگه ادامه اش ندادم. اما حیفم اومد حذفش کنم، گفتم بذارمش اینجا/ نمی آیی ببینی ام؟ نمی آیی چشم هایم را توی یک غروب وا رفته به سرزنش بنشینی؟ نمی آیی دلِ تاول زده ام را روی دوشت بگذاری کلاهت به هوا بپرانی دوان دوان آب آب کنی سوز دلم دلم را خنک کنی؟ نمی آیی شعر هایم را خواننده باشی؟ نمی آیی سر نوشتم را گوشه نشین باشی؟ نمی آیی دلبری آدم های قصه هایم را اخم کنی؟ نمی آیی باغچه ی متروک خانه ام را بکاری؟ نمی آیی پنجره ی اتاقم را سوی دریا باز کنی؟ نمی آیی دست هایم را توی یک دوئل ببری؟

ترکیدم!

نمی دونم چرا همه مع بودن خونمون، درخت موی وسط حیاط خیلی خوشگل بودش، اینقدر انگور داشت که من و علی و شاید سعید تو حیاط بودیم و من کلی ذوق زده ی تعداد انگورای که هنوز حتی به پوش نرسیده بودن و بعدش رسیدم که انجیر های شکل گلابی که چقدر خوشگل و بزرگ و خوشمزه بودن، و یه نصفه شو برداشتم بردم داخل خونه و کلی مهمون و کلی خوشحالی و کلی شادی... و یه مهمونی که نمی دونم چرا خونه ی ما بود! نمی دونم چرا با اینکه از فامیل طلاق گرفته بود اما خونه ی ما بود! نمی دونم ! البته شاید بدونم! چون دستشویی (گلاب به روم!) اونم ساعت هشت صبح داشت می ترکوندم!

یک دعوای احمقانه

احمقانه ترین کار ممکن، یا بهتره بگم دعوا رو داشتیم دیشب! که هر دو بنشینیم جلوی تلویزیون من خاموش کنم تو روشن کنی من خاموش کنم تو روشن کنی من بزنم یه شبکه دیگه تو بزنی یه شبکه دیگه من سیمشو از برق بکشم تو بزنی تو پریز و البته قبل همه ی اینا مامان با جیغ من از خواب بپره و ... تهش هم با وساطت مامان هر دو بریم بخوابیم! نه من ببینم و نه تو! نه توی 26ساله! نه منِ 23 ساله! نه من بذارم فوتبال ببینی و تو بذاری من رادیو هفت ببینم! و من تا صبح زور بزنم بخوابم و تو تا صبح ... نمی دونم! ولی مامان به زور بخوابه! من گریه کنم تو رختخواب، به فکرای احمقانه ی این روزام فکر کنم، به اینکه ممکنه یه بلایی سر خودم بیارم! یا یه بلایی سرم بیاد!‌یا یه بلایی سر یکی بیارم! و به خیلی چیزای دیگه...

کله پوک

باشد کله ی ما همچنان پوک! تو که کله ات خیلی پر، می شود بگویی ما که از توییم، چه طور می شود تو پر باشی ما پوک؟ اگر ما پوک باشیم که ... اصلا مگر این طور نیست که ریشه خراب باشد میوه خراب می شود؟ کاش مثل مادر ادیسون هر روز به جای کله پوک می گفتی کله پر! کاش به جای نمی توانی می گفتی می توانی! کاش به جای نمی شود همه چیز شدنی می بود توی ذهنت! کاش به جای نرو نرو،‌ برو جلو، پشتتم روی زبونت بود! کاش به جای یک عمر کله پوکان بودن روی زبانت،‌جلوی یک ملت خانگی یک عمر عشق روی زبانت بود تا احترام آمیز نگاهت کنم... کاش توی نگاهم روشن بودی... مثل همه ی وقتهایی که دوستت دارم، کاش می توانستم هر روز بوست کنم بگویم که دوستت دارم... کاش بعد از دل دل کردن توی این کلمه ها سرم درد نمی گرفت!

از دست دارم می روم!

تو هیچ وقت نخواهی فهمید که جلوی یه آدم بی همدم نباید از حرفای همدم دار حرف بزنی! من م تعداد دفعاتی که دندونام در حد شکستن روی هم فشار آوردن یا ناخونام تو گوشت دستام فرو رفتن و اشک پاشیده تو چشام از دستم در رفته!

نا امیدی؟

همه ی این روزها دارم به یک چیز فکر می کنم! به آینده... به اینکه هیچ امیدی بهش ندارم به اینکه پر از برنامه ام اما امیدی به انجامشون ندارم! به اینکه همه چیز به پول ختم می شه نا امیدم! خیلی نا امیدم مثلا یکی یکی باید نام ببرم: مهم ترین چیزی که فکرمو مشغول کرده ازدواجه. کسی نیست که بخوامش و باشه و من فکر کنم که هست و دوست داشته باشم ازدواج کنم، نه نیست، اما بالاخره که خواهد بود... با کدوم پول؟ همین الان باید کنگره باشم و برای پایان نامه ام حرف بزنم ولی چون پول نیست اصلا حرفشو هم نمی زنم! گشنه نیستیم خدا را شکر، اما نسیه ... دیشب خیلی جوگیر بودم وقتی شنیدم رفته رو زده برای یه مرغ! می دونم چند روز دیگه همه چیز درست میشه و پولشو می دیم، اما خب این روزا خیلی نا امیدم... الانم یکی به اسم "بابا" نشسته ور دلم، گرچه بهش می گم نمی تونم بگم چی دارم می نویسم، حتی بلد نیستم بپیچونمش اما بازم نمی تونم بگم که از چیا نا امیدم... اما می تونم بگم که این روزا یه جس خیلی بدی تو دلمه، خدا یادم نرفته اما حس تلخی تو دلمه، خیلی تلخ، اونقدر که اشکم در میاد! الکی، خب بعضی وقتام که یکی بره رو اعصابم دیگه هیچی! کلهم صورتم اشک می شه! بعد می مونم این غده های اشکی که دکتره گفت اونا باعث خشکی چشامُ این همه به هم زدنشونه چه طور در کسری از ثانیه این همه اشک می ریزن تو چشام!!!! دلم می خواد همه ی داشته هامو بریزم رو دایره، یعنی باید این کارو بکنم، چون خیلی حالم بده، آینده برام معنایی جز خودکشی های خانوادگی نداره! همش فکر می کنم که اون خانواده های امریکایی که به اینجاشون رسید و خودشون رو کشتن حس من رو داشتن؟ یا اون خانواده ای که تو کشور خودم زن و بچه اش رو همراه خودش مسموم کرد و مردن چی؟ همین قدر نا امید بودن؟ اصن من چرا باید نا امید باشم؟ نمی دونم!!! اونقدر چیزای دوست داشتنی دارم که مطئنم حتی نمی تونم بشمرمشون اما چرا این حس چند وقته منو داره می پوسونه؟ اصلا تو مغزم نمی گنجه این همه تناقض! این همه برنامه های خاص داشتن و برنامه ریختن براشون و تهش یه نا امیدیِ محض! نمی دونم فکر می کنم همش تقصیر اینه که می دونم موقعیت ازدواج نیست! خالا کنار اینم یه تناقض دیگه هست که ازدواج اصلا یعنی چی؟ که من بشم زن خونه و صبح تا شب بشور بپز و بپاش و جمع کن؟ بعدشم یه بچه؟ نه نه اینم نمی خوام! اینجا ها که می رسم یاد این می افتم که ما کنار انسان بودنمون تموم ویژگی های خلایق خدا رو داریم، از هر کدوم یه چیزی داریم و از حیوان ها غریزه! کات! الان یکم بهترم، چون یکم اینجا نوشتم و خودمو ریختم رو کاغذ که نه! روی این صفحه های مجازی که خیلی وقته دیگه جای سر رسیدم رو گرفته... اینجا پر می شه و اونجا خالی مونده... خدایا شکر، اینم یکی از داشته هامه دیگه، که بشینم اینجا هر چند هیچ کس نخونه بشینم بنویسم توش و یکم آروم باشم...ممنونم خدا...

در رفتم

این روزا گاهی فرار می کنم! مثلا دارم یه چیزی می خونم حوصله ام سر می ره از دو خط اولش ولش می کنم در می رم یا دارم یه کاری انجام می دم دو ثانیه نشده ولش کردم در رفتم! همین الانم چند تا جمله در مورد عشق بود حالمو بد کرد در رفتم!