همه ی این روزها دارم به یک چیز فکر می کنم! به آینده... به اینکه هیچ امیدی بهش ندارم به اینکه پر از برنامه ام اما امیدی به انجامشون ندارم! به اینکه همه چیز به پول ختم می شه نا امیدم! خیلی نا امیدم مثلا یکی یکی باید نام ببرم: مهم ترین چیزی که فکرمو مشغول کرده ازدواجه. کسی نیست که بخوامش و باشه و من فکر کنم که هست و دوست داشته باشم ازدواج کنم، نه نیست، اما بالاخره که خواهد بود... با کدوم پول؟ همین الان باید کنگره باشم و برای پایان نامه ام حرف بزنم ولی چون پول نیست اصلا حرفشو هم نمی زنم! گشنه نیستیم خدا را شکر، اما نسیه ... دیشب خیلی جوگیر بودم وقتی شنیدم رفته رو زده برای یه مرغ! می دونم چند روز دیگه همه چیز درست میشه و پولشو می دیم، اما خب این روزا خیلی نا امیدم... الانم یکی به اسم "بابا" نشسته ور دلم، گرچه بهش می گم نمی تونم بگم چی دارم می نویسم، حتی بلد نیستم بپیچونمش اما بازم نمی تونم بگم که از چیا نا امیدم... اما می تونم بگم که این روزا یه جس خیلی بدی تو دلمه، خدا یادم نرفته اما حس تلخی تو دلمه، خیلی تلخ، اونقدر که اشکم در میاد! الکی، خب بعضی وقتام که یکی بره رو اعصابم دیگه هیچی! کلهم صورتم اشک می شه! بعد می مونم این غده های اشکی که دکتره گفت اونا باعث خشکی چشامُ این همه به هم زدنشونه چه طور در کسری از ثانیه این همه اشک می ریزن تو چشام!!!! دلم می خواد همه ی داشته هامو بریزم رو دایره، یعنی باید این کارو بکنم، چون خیلی حالم بده، آینده برام معنایی جز خودکشی های خانوادگی نداره! همش فکر می کنم که اون خانواده های امریکایی که به اینجاشون رسید و خودشون رو کشتن حس من رو داشتن؟ یا اون خانواده ای که تو کشور خودم زن و بچه اش رو همراه خودش مسموم کرد و مردن چی؟ همین قدر نا امید بودن؟ اصن من چرا باید نا امید باشم؟ نمی دونم!!! اونقدر چیزای دوست داشتنی دارم که مطئنم حتی نمی تونم بشمرمشون اما چرا این حس چند وقته منو داره می پوسونه؟ اصلا تو مغزم نمی گنجه این همه تناقض! این همه برنامه های خاص داشتن و برنامه ریختن براشون و تهش یه نا امیدیِ محض! نمی دونم فکر می کنم همش تقصیر اینه که می دونم موقعیت ازدواج نیست! خالا کنار اینم یه تناقض دیگه هست که ازدواج اصلا یعنی چی؟ که من بشم زن خونه و صبح تا شب بشور بپز و بپاش و جمع کن؟ بعدشم یه بچه؟ نه نه اینم نمی خوام! اینجا ها که می رسم یاد این می افتم که ما کنار انسان بودنمون تموم ویژگی های خلایق خدا رو داریم، از هر کدوم یه چیزی داریم و از حیوان ها غریزه! کات! الان یکم بهترم، چون یکم اینجا نوشتم و خودمو ریختم رو کاغذ که نه! روی این صفحه های مجازی که خیلی وقته دیگه جای سر رسیدم رو گرفته... اینجا پر می شه و اونجا خالی مونده... خدایا شکر، اینم یکی از داشته هامه دیگه، که بشینم اینجا هر چند هیچ کس نخونه بشینم بنویسم توش و یکم آروم باشم...ممنونم خدا...