مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

تو...

امروز وسط کارم یه هو رفتم سر پیج یک دوست قدیمی

کلی نگاش کردم و یاد گذشته ی پر از دعوامون...

و یاد اینکه چقدر دوستش داشتم...

و دارم....

و به این فکر کردم که نمی شد آینده ای برای این دوست داشتن تصور کرد

ذهنم تقسیم کرد آدم های زندگی ام رو 

که کسی هست برای دوست داشتن

کسی که به شدت دوست داشتنیه

ولی فقط دوستش داری

نمی تونی آینده ای رو باهاش داشته باشی

و خیلی کسای هستن که دوستشون داری و از اینکه داشته باشی شون راضی ای و هر دو  طرف می دونید که دو تا دوست هستید.

.

.

.

ولی همیشه باید یه کسی باشه که برای همیشه باشه

برای همه ی لحظه ها

برای همه ی زندگی

برای درک مشترک زمان هایی که دوست داری کسی باشه که باهاش تقسیمش کنی

کسی که حتی اگر درد باشه

مشترک باشه

...

و اون تویی...

نمی تونم به این فکر کنم که تو انتخاب اشتباهِ منی...

نمی خوام به این فکر کنم که گذرایی

با تو خیلی چیزا رو دارم  می سازم...

نمی خوام فکر کنم اومدی که نمونی

اومدی که یک حس به زندگی ام اضافه کنی و بری

یک درک جدید پیدا کنم و تمام

نمی تونم به این فکر کنم که نباشی

حتی اگر اندازه ی همه ی آدم هایی که تا حالا دوستشون داشتم دوستت نداشته باشم

با اینکه تو هم سو ترین آدم زندگیِ منی

که کافیه نگاه کنی بخندی

تا جون بگیره دلم...

.

.

.

چطور نخوام که بمونی...

چطور فکر کنم که بری...

چطور...



نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.