مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

بازِ باز

دارم عاقل می شوم 

بالغ

شاید هم غافل! 

نمی دانم  

اما  

تنها یک راه مانده  

بگذار و بگذر... 

شبیه وقتهایی که این روزها هر چه را می بینم باید بگذازم و بگذرم! چون از دهان بسته ام بزرگترند،  

شاید یک جاهایی باید نشست، کمی نفس چاق کرد، و بعد دوباره راه افتاد، یک چیز هایی را هم جا گذاشت و رفت، و فقط وقتی عقب را نگاه می کنی لبخند بزنی و بگذری... 

و بگذاری تنها خاطره ی خوبشان بماند!  

و نه هیچ چیز دیگر! 

نه نه باور کن سخت است این نگاه! این عاقلی، این بالغی، دارم تمرین می کنم، و من می توانم... 

کم کم!  

شاید الان دارم تمرین می کنم حتی بنویسم، اما باز اشکال ندارد، باید فکرهایم را نیز تمرین کنم، باید تیر هایم زیادی تیر باشند، زیادی نشانه بروند، زیادی زخم بزنند، باید کمی زخم و زیلی شوم تا کمی قدر روزهای بی دردی را بفهمم، باید باید کمی اینجا اینگونه که باید خوب باشد خوب باشم، نه نه این نشد، باید کمی خودم باشم، خودم؟ نه نه این نه، باید کمی خوب باشم! 

ولی خودم بودن هم عــــــالمی دارد ها، کلا وقتی خودم می شوم خیلی دوست دارم خودم را، خیلی آتیش می سوزانم، خیلی شیطون می شوم، خیلی نه ها، خیــــــــــلی خیــــــــــــــلی، اصلا همین وقت هاست که کمی می خندم. خودم را دوست دارم، اصلا همین خوب است.من نمی خواهم عاقل شوم.همین که هستم خوب است.عاقل نه، من خوب هستم، من خودم هستم. خوب یا بد... می خواهی بخواه نمی خواهی هم نخواه.زورت که نکردم، کردم؟! من خودم را دوست دارم.مخصوصا وقتی شیطون می شوم، کلا وقتی می خندم خوشحالم، اصلا چرا این فکر کردم باید عاقل شوم؟ نیستم؟ هستم... 

من اندازه ی تمام عمرم شده می نشینم یک جا تکان نمی خورم اما نمی گذارم کسی بیاید توی مغزم که من را زیر سوال ببرد، اصلا چه دلیلی دارد که کسی بیاید؟ اصلا تقصیر من چیست این وسط؟ خوبی از خود من است،  

من بازِ باز بقیه باز یا بسته، به من ربطی ندارد. 

من این گونه عاقلی را دوست دارم، نه نه درست گفتم... 

این روزها دارم عاقل می شوم، این عاقلی را دوست دارم، من منم، تو هر که می خواهی باش... 

همینم که هستم، بازِ باز... 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.