مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

چرا؟

دقیقا 6روز از روزی که همه را مجبور کرد برای مـــــــرگ تو آماده شوند گذشته است، 

و دقیقا 5شب از شبی که تو باز خندیدی ... 

و مغز فندقیِ من شاید هرگز درک نخواهد کرد که چرا باید برای رفتن تو آماده شوند در حالی که هنوز داری نفس می کشی؟ چرا حتی خودم همراهی شان می کنم در حالی بغضی سنگین امانم را می بُرَد؟ چرا می خواهند کسی را بیاورند ببینند داری نفس های آخرت را می کشی یا نه؟ 

چرا وقتی اعتراض می کنم می گویند یک روز زودتر خودش راحتتر؟ 

چرا کسی بر نگشت به او بگوید تو حق نداری خانه را برای رفتنش آماده کنی؟ 

چرا هیچ کس اعتراض نکرد که ... 

چرا؟ 

تو هنوز نفس می کشی، حتی می خندی، گریه می کنی، غذا می خوری حتی کم، درست است که کارهایت را باید انجام بدهند اما هنوز چراغ خانه شان هستی... 

چرا حرف هایش را توی دلش نگه نمی دارد؟ چرا بی مهابا از رفتن تو حرف می زند؟ 

چـــــــــــــــــــــرا؟

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.