مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

دوستت دارم

بیسکوییتی که در دستم بود را با اصرار دادم که بخوری، بعد ایستادم هی نگاهت کردم، هی این پا و آن پاکردم، هی خجالت کشیدم، هی ... نمی دانم چرا جلو نمی آمدم اما آخرش دست گذاشتم روی سرت، روی موهایی که کوتاه بودند و من چه دوست دارم موهای کوتاه مردها را وقتی از ته می زنند، وقتی زیر دستم قلقلکم می دهند و سرم را آوردم جلو و بوسه ای به پیشانی ات نشاندم، همان موقعی که نشسته بودی سر کوچه، روی صندلی ای که شاید هیچ وقت تکان نمی خورد، بوسیدمت، اما کافی نبود، من محبت چشمانت را دوست دارم هی ببلعم، هی کم می آورمت، هی دوست دارم بنشینم کنارت فقط نگاهت کنم، دستهایت را بگیرم در دستم و هی نگاهت کنم، هی بی صدا برایم حرف بزنی، از قدیم ها برایم بگویی، از دردهای دلت، از آدمهای بی وفا، از نگاهت که ... و هی گوش بدهم به صدایت که آرام است و نگاه کنم به  خنده ای که وقتی می بینی ام روی لبهایت جا خوش می کند و تشکرت را را با نگاهم که می دانم چشمهای ریزت زیاد نمی بینشان اما می دانم حسم می کنی نگاهت می کنم و دلم می خواهد اندازه ی تمام نبودن هایی که آزارم می دهد دوستت داشته باشم... 

اندازه ی مهربانی نگاهت دوستت دارم 

اندازه ی تمام نداشته هایم 

اندازه ی دست های پیر و فرتوتت اما مهربانت... 

کاش نگاهت را خدا از من نگیرد...

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.