مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

اعتماد به سقف!

دیروز نمی دونم چندمی اش رو با اعتماد به نفسی که نمی دونم از کجا اومده بود، تنهایی، رد کردمُ بعدشم غرهای مامانُ تحمل کردم! 

 اما بعدش به خودم گفتم همین طوری پیش برم ممکنه اعتماد به نفسم به سقف بخوره! اون وخ با سر بخورم زمین! 

چه شــــــــــود؟!

کیک تولد

ببین، خنده ی تو 

ذوق کردنت 

برقی که تو چشمات بود ... 

برام کافی بود... بقیه ی حسای دیشبو می اندازم دور!یعنی تلاش می کنم بندازم دور.

دارم خفه می شم!

فضا خیلی خفه است... 

اما صدای خنده ات رو که شنیدم،‌خندیدم...

آی دعوا دعوا سر یه کیلو مربا!

سر یه چیز کوچولو باهات دعوام شد و نصفه راهو تنها و با سرعت رفتم و دویدم تو خونه مادری و تا دم رفتم تکون نخوردم و ... 

 نشستم یه گوشه عین این آدم قهرا و هیچی ام نگفتم و البته خوابمم می اومد! 

حالا سر چی؟ 

سر مجله ای که می دونی هر ماه دلم می خواد بخرمش، هیچ کی غیر من تو فامیل نمی خرش، یعنی به نظر بقیه دادن یه همچین پولی اشتباهه! و البته به نظر تو، فقط نمی دونم چرا وقتی هستش همه می خوان بخوننش!  

بعد دقیقا می دونی که من هیچ چی دیگه دلم نمی خواد بخرما، اما اینو باید بخرم! بعد دقیقا هر ماه سر این تنها سرگرمی و دلخوشی باید بحث داشته باشم باهات، انگار یه کاری که بقیه انجام نمی دن منم نباید... 

وقتی ام بهت می گم همینه فقط ها که می خرم، بر می گردی که دِ همینم نباید! 

بعد عین بمب که منفجر می شم شروع می کنی خود گویی که ... 

اَه.

خانه ی خدا

نشسته ام پای تلویزیون و دارم با آقا حرف می زنم و دانه های برنجو یکی یکی جدا می کنم که تلفن زنگ می خوره،  

بله؟ 

چادرت رو بنداز سرت و بیا... زود... 

حرفش تموم نشده که گوشیو قطع می کنم، بلند می شم، خیلی زود، شلوارم که پامه از قبل ترش، بقیه لباسا رو هم یکی در میون...! 

توی ماشین نشستم، یادم میاد داشتم با آقا حرف می زدم،چی می گفتم؟ آهان! آقا می خوان زائر خونه ات رو ببینن می شه...؟ 

نمی دونستم آقا منو هم می نشونه توی جاده تا ماه رو از گوشه ی یک دریچه ی بسته ببینم، از پشت ابرا،‌ از پشت شیشه های که مرگ گرفته اند! آدماش سیاه پوشن، اما ماه نشین شادی ما... 

سرمو می ذارم روی جاده با سرعت نورش می رم تا ماه و حلقه می زنم دورش خودم قمرش می شم و بی ترس فشار پای مادری را حس می کنم از چاده ای که انگار توش ۱۰۰تا تاتی می کنیم تا یه ساعت اضافه بیاد از روز! 

ببین اصلا دوست ندارم چشمامو ببندم، قمر شدم، باید مواظب نگاهای چپ باشم! 

آخ زانوام! آخ پنجه های پام! ای بابا مهمونیه دیگه! باید سختی بکشی!! 

۷/۷/۱۳۹۱

دروغ

بهش می گه: جا داری ... رو با خودتون ببرید؟ 

میگه: نه مسافر داریم! 

 

میگه: ... اینا اومدن اونجا خودشون بودن؟ تنها؟! 

میگه: آره خودشون چارتایی بودن 

میگه: !!!!! 

 

میگه: پس موتورش نیست؟ 

میگه: نه کلیدشو گم کرده! 

 

وقتی تنها شدیم، دستشو می کنه تو جیبشو کلید رو در میاره 

میگه: نیگا کن کلیدو دارما، اما می خوام برم... اگه بگم کلید هست تا برگردم موتورم می افته دستشونُ... 

میگم: !!!!!!  

 

آخه آدم شماها رو که هیچ احترامی نه برای خودتون و نه برای طرف مقابلتون قائل نیستید و مرتب دروغ می گید چه طوری احترام کنم؟! چطوری اصلا تحملتون کنم؟ چه طوری دوستتون داشته باشم؟!

یا علی بن موسی الرضا

سلام آقای مهربونی... 

می دونی چند روزه دلم هوای پنجره فولادت رو کرده... هوای ایوون طلات رو، همونجا که ساعت ها می نشستم پشت در ورودی و از یه دریچه ی کوچولو سعی می کردم چشمم به حرمت باشه و باهات درد دل کنم... 

دلم برای اون موقع هایی که از توی حیات و از زیر پرده ی درها وایمیسادم نگاهت می کردم و تو نمی اومدم... یادته؟ یه باردستمو رسوندم بهت... یادته؟ بعدش دیگه نشد از یه جایی جلو تر بیامو حتی برای تبرک پارچه ای که خیلی دوستش دارم هم نشد بیام... دادم یکی برام متبرکش کرد...یادته؟ خودت می دونی که چقدر دلم می خواد الان وایسم تو همون صحنُ از دور نگات کنم و باهات حرف بزنم...گرچه اینجا هم که نشستم مطمئنم صدامو می شنوی...مطمئنم هوامو داری...

دست هایت بد جور تپل شده اند...

مسواکم را زده نشسته ام روی ایوانی که قبلا ها پایم به زمینش نمی رسید و حالا قد زانو هایم از آن بالا زده است، 

و نشسته ام بق کرده نگاهم را می دهم دست ماه و سعی می کنم اشکهایم یواشکی، جوری که اهالی روستا نفهمند بریزد نکند،نکند رگ های سرم  از درد بترکد! 

و سعی می کنم اندیشه ی آغوش او را ازذهنم دور کنم حتی اگر آرام ترین باشید وقتی آغوش "او" زیر سرم بی دغدغه نیست و سعی می کنم بزرگ شوم، 

و مور مور  می شود تمام تنم در سرمای پاییزیِ خانه ای که رو به افول است انگار، نه نه ، باور کن باور ندارم دستهایی که کتیرا می چید حالا نشسته گوشه ی خانه تا دهانش بالا نمی رود، باد کرده اند، زخم دارند،‌عمیق، چرکین،‌ سوزان... و پشت من که می لرزد از هر لرزش لبهایش،‌هر سخن نا پیدایش، هر نگاه پژمرده اش، و هر تصور زخمش... 

تمام تنم دارد یخ می زند، باور کن سرد نیست، نه ،‌ اما نمی دانم چرا امشب تمام تنم دارد می لرزد... 

کاش دستهایم گرم بود، گرم می شد...  

آخرای روز ۵/۷/۱۳۹۱

پــول ندارم

خیلی وقت است موهایم را دم اسبی نمی بندم، از همان وقتها که شاخه شاخه شدند، این روزه ها دلم می خواهد ببافمشان، دراز می خوابم جلوی مادری و می دهم برایم  دولایه ببافشان،

بعد هی می روم توی آینه خودم را نگاه می کنم ببینم قشنگ شده ام؟! بعد خیره می شوم توی چشمهایم هی دلم می خواهد قورتشان بدهم! البته اعتراف می کنم که هیچ وقت نفهمیدم وقتی می گویند چشمهایت ذاق(زاق؟ذاغ؟زاغ؟) است یعنی چه؟! اما وقتی خالِ توی چشم دخترِروستایی را دیدم که داشت با دستهای خودش، خودش را خفه می کرد تا مجبور نباشد موهایش را پریشان کند و احیاناً زرد! رفتم خال چشمهای خودم را هم پیدا کردم، مانده فقط قابش کنم، پــول ندارم!  

بی بی سه شنبه

فردا مهمانم 

مهمان بی بی سه شنبه! نمی دانم چه چیزی برایم بار می گذازد اما فکر می کنم تجربه ی روزه ی بی بی سه شنبه برای بار سوم بد نباشد! یک روزه ی کله گنجشکی که نمی دانم کدام یک از نگاه های نگران مادری نذر کرده است... 

ماه شدی مـــــــــــــاه

سرم را گرفته بودم سمت ماه، آخر بد جور داشت نگاهم می کرد، من هم زل زدم توی چشمهایش و هی نگاهش کردم، حتی مسیرم را جوری انتخاب کردم که بیشتر ببینمش، بعد هی همین طور که چشمهای روشنم داشتند چشم چرانیِ ماه را می کردند بادام های دست رنجم را هم می خوردم، آخری اش را هم حس کردم باید بدهم مادری بخورد، احتیاج داشتم که خودم نخورمش، محبت بریزم توی دستهایم و بدهم بخورد... تو دلم گفتم اگر دو قلو بود نصف من نصف مادری، اما نبود! همه اش را دادم او، و باز هم به چشم چرانیَ م رسیدم! اصلا نمی دانم چرا من اینقدر ماه را دوست دارم وقتی مسیر پر شد ازساختمان های بلند دلم می خواست همه را بکشانم پایین ماهم را پس بگیرم! نه نه این فکر ها را نکردم! اصلا یادم رفت بوده، وقتی یادش افتادم گفتم ببین زندگی چه گونه این ساختمان های بلند را گذاشته من ماهم را نبینم! آدم را ببین چگونه این قدر قد علم کرده است، خودش نه ها، فکرش بلند شده خانه اش را به عرش می برد ماه را از نگاه من می دزدد! نه نه فکر نکنی این فکرهای آن موقعم بود ها! نه نه، این ها را می سازم، آن موقع مگر چقدر وقت داشتم این همه فکر کنم! چند قدم مانده بود تا سلام های پشتِ دری، که هی تکرار می شد، و هی دل می بُرد، و چه بی بهانه می خندید نگاه هایش و چه گرم آغوشم برایش باز می شد و چه جنسش خراب بود وقتی اَبرویم را می خورد! و چه من دلگرم می شدم از هر جست و خیز کودکانه اش وقتی مرا می خواباند و می پرید روی دلم که مثلا بازی کرده باشد و چه عاشقانه دلبری می کند وقتی می پرد توی بَلَغَم که پر شوم از یک حس ناب و خالی نشوم از خنده های لبهایش وقتی فقط برای من می خندد...