مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

به دستهای خودم ایمان دارم

یک وقتهایی که قصه سر هم می کنم و سعی می کنم بنویسم و از اتفاق کمی خوب در می آید، با خودم می گویم یعنی می شود داستان خودم را هم بنویسم؟! می شود قصه ی زندگی ام را هم خودم سر هم کنم؟  

بعد با خودم می گویم یعنی این کار را نکردی؟ 

قصه ی زندگی ات را خودت سر هم نکردی که این شده الان که داری می بینی اش؟ که داری زندگی اش می کنی؟ 

بعد به دستهای خودم ایمان می آورم که هر چه کردم خودم کردم... 

شادی اکنونم و غم دیروزم با خودم بوده و لا غیر.

حس ششم م!

یک وقتهایی دلم می خواهد دست حس ششم را بگیرم بیندازم یک گوشه ای دیگر نبینمش که اینقدر درست و پُرو پیمون پیش بینی ننماید برایم! 

اصلا او می می خواهد برود به تو چه مربوط است بچه جان؟! مگر تو کار و زندگی نداری آخر؟ 

این کارها به تو چه مربوط است اصلا؟!

درست یادم نیست کی بود؟کنار کدام دیوار؟ یا کدام قلم؟ با یک از قلم هایم؟ با کدام حسم؟ آیا لم داده بودم؟ نشسته بودم پشت میزی؟  

نه نه نمی دانم! حتی نمی دانم لحنم چه گونه بود؟ داشتم با احترام حرف می زدم یا احساس؟ داشتم می خندیدم و شاد بودم یا ناراحت؟ اصلا یادم نمی آید که چه کار می کردم؟! اما خوب یادم نمی آید که چه کلماتی را استفاده کردم؟ اما این را خوب یادم هست که چه گونه داشتم تنهایی هایم را پر می کردم با یک قلم و یک مداد که رنگی نبود اما هزار رنگ می شد وقتی با فشار می خواستم بنویسم آنچه مغزم می خواست، اما تنها آنچه که باید نوشته می شد... 

که حالا یادم بماند هر چه می خواستم و آن روزها ذهن فعالم طلب می کرد یکی یکی کائناتی که هیچ کدام حرف های مرا زمین نگذاشته اند تا حالا، جلویم سبز کردند تا بدانم وقتی دارم طلب می کنم حواسم جمع باشد این روزها... 

و من چه قدر وقتی شیطان می شوم خودم را دوست می دارم، وقتی یادم می رود دوباره بی فکر نخواهم! 

وای!

یک وقتهایی دلم می خواهد بگیرم به دانه دانه های موهای سرم و بکشانمشان بیرون وقتی دارم حرفی را به کسی می زنم و او هرگز حرفم را نمی پذیرد! 

نمی پذیرد که وقتی بی منطق می شود اعصابم خورد می شود. نمی پذرید که منطق او فقط درست نیست! نمی پذیرد که گاهی باید شنید و پذیرفت!