مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

انجیر

باغچه ی خونه ی ما یه درخت مو خیلی گنده داره که رهاش کنیم همه ی خونه ی خودمونو و همسایه بغلی و پشت بوم و حتی کوچمون رو می گیره! بعد یه درخت کوچولو ام داریم که بیچاره یه گوشه ی باغچه برا خودش نفس می کشه و خیلی کم هم بار می ده!  اونم مو هستش ها! انگورشم فرق می کنه.

اما یه درخت انجیر هم داریم که به لطف همون درخت انگور اولیه که خیلی بزرگه آفتاب بهش نمی رسه و تامیاد ۱۵-۲۰ تا انجیری که بهش آویزونه برسه جون به لبمون می کنه حتی جون به سر! 

بعد از اونجای که یه بار چند سال پیش یه درخت انجیر که دقیقا، حالا نه خیلی دقیق اما خب تقریبا، هم اندازه ی  همین درخت انجیر خودمون بود برگاش ریخته بود پاش و خیلی خوشگل شده بود، یادمه که درخته پاش چمن های سبز خوشگلی هم بود. 

به یاد اون درخته، چند روز پیش به مامانی گفتم مامان این درخت انجیره رو نتکونید ها برگاش بریزه، بزارید برگاش خودش بریزه، خوشگل می شه پاش، یه حس خوبیه، مامان که گفت باشه اما خب امروز رفتم حیات می بینم که برگاش دونه دونه و بدون اینکه خشک شده باشن ریخته پاش اونم آروم آروم... یادمه اون درخت انجیره که اون روز یه جایی! دیدمش یکی تکونده بودش و نذاشته بود که آروم آروم بریزه و تموم بشه... اینو الان یادم اومد، که اون درخت انجیره رو یکی برای اینکه هر روز نخواد برگ جمع کنه کارو یه سره کرده بود!  

کاش مامان حوصله اش سر نره. من به این حسه احتیاج دارم وقتی بعضی وقتا یه حس خیلی بد دارم، 

وقتی گاهی دلم می خواد  برم زیر پتو خفه شم! هیچ کی منو نبینه! از همه ببرم! یا پتو هم نه، خفه هم نه، بریدن هم نه، اما گاهی وقتا دلم می خواد برم زیر پتو، تو تاریکی، تو اون حسِ چمپاتمه ای که اون زیر می زنم تنها باشم، تازگیا به این فکر می کنم که گونی هم بد نیستا...

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.