مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

تکرار این غافله مستی دارد... بازار زمین عجب شوقی دارد...

حرفای قشنگو باید نوشت و هی خوند... 

باید حس های خوب رو هی کرد... 

باید راه انداخت ... 

باید عین یه مرد باهاش برخورد کنی... 

باید بزنی پشت کمرش بهش بگی برو جلو خودتم سفت و محکم وایسی پشتش نذاری خم بشه 

نذاری کوتاه بیاد میون ادمای که قد محبتشون اندازه ی قدرت کف دستشونه 

باید اندیشه های خوب رو به در و دیوار چسبوند و هی نگاه کرد 

باید دنبال عشق دوید 

باید مجنون شد 

باید هی خورد زمین و بلند شد 

باید سخت شد 

باید راه رو باز کرد 

باید توی هنگامه ی غروب آفتاب تیزی بی رمق خورشید رو حس کرد 

باید شفق رو گاهی دید 

باید دنیا رو گاهی سر و ته کرد و آدمای که می چسبن به زمین و نمی افتن تو آسمون رو عاشق کرد... 

 

باید الان رفت خوابید تا صبح سر حال بلند شد و درس خوند و آدم حسابی شد و بعد حساب آدم حسابی شدن رو پس داد 

نقطه 

 

پی نوشت: الان این شعر بید که عنوان این پست هستش! از بداهه گویی های این جانب در همین دقیقه ی ثبت شده است!

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.