حرفای قشنگو باید نوشت و هی خوند...
باید حس های خوب رو هی کرد...
باید راه انداخت ...
باید عین یه مرد باهاش برخورد کنی...
باید بزنی پشت کمرش بهش بگی برو جلو خودتم سفت و محکم وایسی پشتش نذاری خم بشه
نذاری کوتاه بیاد میون ادمای که قد محبتشون اندازه ی قدرت کف دستشونه
باید اندیشه های خوب رو به در و دیوار چسبوند و هی نگاه کرد
باید دنبال عشق دوید
باید مجنون شد
باید هی خورد زمین و بلند شد
باید سخت شد
باید راه رو باز کرد
باید توی هنگامه ی غروب آفتاب تیزی بی رمق خورشید رو حس کرد
باید شفق رو گاهی دید
باید دنیا رو گاهی سر و ته کرد و آدمای که می چسبن به زمین و نمی افتن تو آسمون رو عاشق کرد...
باید الان رفت خوابید تا صبح سر حال بلند شد و درس خوند و آدم حسابی شد و بعد حساب آدم حسابی شدن رو پس داد
نقطه
پی نوشت: الان این شعر بید که عنوان این پست هستش! از بداهه گویی های این جانب در همین دقیقه ی ثبت شده است!