مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

یه دختر نمکی با یه پفک نمکی

این روزا به یه چیز جدید رسیدم و به حس حسادتی که داشت تو دلم پیش روی می کرد خندیدم... 

که یه روزی تو رو داشتم و بود و نبودت عذاب بود! 

حالا که شده همونی که باید حسودی می کنم! البته به شکل جدیدِ بودنت! خب برام خنده دار بود ... 

به تناقض خودم خندیدم، به این بی تعادلی ام، به این که اندازه ی یه آدم ۴۰ ساله می دونم اما اندازه ی اون آدم ۴۰ ساله بلد نیستم تصمیم بگیرم، اینکه چقدر خوبه که زیاد فکر می کنم، اینکه به این نتیجه رسیدم،  

حتی می خندم به اون دو شبی که گریه کردم حتی! به اینکه بی تجربه ام، باید یاد بگیرم که به مشکلاتم بخندم و حلشون کنم... 

به اینکه آروم باشم، مث دیشب که سر یه خیابون تاریک منتظر بودم و وقتی دیر کردن با آرامشی وصف نشدنی به آدم هایی که زبونشون در مقابل من بوق ماشین هاشون بود وقتی داشتم پفک می خوردم و منتظر نشسته بودم... 

باید آروم باشم، این، برای هیجانِ سینه ام خیلی خوبه این روزا، که  نبضم بی دلیل از تو حلقم شروع می کنه زدن... 

می خواستم با عنوان این پست یه مطلب جدا برای چند خط بالا بنویسم اما خب قاطی شدن دیگه... عین همیشه که همه چی تو ذهنم قاطی پاتیِ   

 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.