مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

واگویه های وقت اذان!

همیشه از دستهای تو، از نگاه تو، از دنیای تو خواسته ام که بروم و همیشه مانده ام! این نبودن های پرو پیمونم را گاهی دلم می خواهد مثل نامه های پست نشده ام بگذارم دم در بیایند ببرند، بعد یک نگاهی به دلبری هایت می کنم با خود می گویم شر کلاغ خانه ی همسایه، سیب های خانه ی مادر بزرگ، جاده ی سه راهی، نیمکت خالی، مرغ های توی سینک ظرف شویی، خاک بازی های شلمچه و و و را کم می کنم، می توانم شر دلم را هم کم کنم؟

دوباره باغچه افتاد توی فکرم دارد خودش خودش را شخم می زند! نمی دانم این باغچه چرا بعضی وقتا با یان همه خاک و خل می آید تِلِپ می افتد توی کلماتم شیرازه ی فکرم را خاک می کند! انگار که بخواهد فکرم بار بدهد ها، نه که زمستن هم است خیلی زیر دانه های فکرم می کارد! می خواهد یخ هم نزنم! چقدر تو خوبی باغچه! خیلی خیلی دوستت می دارم!

دی شب توی یک جایی شنیدم یا خواندم یا دیدم که به عزیزانتان بگویید دوستشان دارید، تا دیر نشده بگویید که دوستشان دارید، یک وقت می روند زیر خاک، دستشان از نگاهتان کوتاه می شود نمی توانند جواب عشقی که می دهید را بدهند، یک عمر برای لحظه هایی که می توانستید زیستن را بهتر بازی کنید حسرت خواهید خورد!

اَه حالم از خودم به هم می خورد! یک بار هم نشد که وقتی دارم شعار می دهم، شعار ندهم! همان وقت زنگ بزنم به یک نفر بگویم دوستت دارم! آخر این زندگی است که هر طرفش را بگیریم داریم توی ذهن دیگران حس های خوب می ریزیم دریغ یک لحظه اعمال فکرهایمان؟!

یک نفر مرده است، یک نفر دفترچه بیمه می خواهد که زنده تر بماند و یک نفر دارد قدم هایش را می کشد روی زمین و خودش را می زند! یک نفرهایی هم دارند سعی می کنند که آرامش کنند! و یک نفر سومی حواسش پی یک نفری که دیگر نفس نمی کشد نیست! هنوز زود است به او بگویند... خدا صبرش بدهد!

یک نفر هم دارد اذان می گوید...

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.