مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

بگذار آرام باشم...

از این همه سانسوری که می کنم که مبادا تویی که نمی دانمت چیستی و کیستی مرا خوش تر بخواهی از خودم متنفر می شوم! 

از اینکه توی دلم باید قایم کنم تمام دوست داشتنی های روزگارم را از خودم بدم می آید،  

نه نه  

از تو بدم می آید! آخر تو که هنوز نیامده ای چرا باید حالا اشک توی چشم هایم جمع شود به خاطر تو؟ 

توی دلم یک نفر زودتر جا خوش کرده که مرا بی هیچ حرف و حدیثی خواسته که هر چه می خواهم باشم، شرترین آدم روی زمین هم باشد باز یک روزهای توی باغچه ی دلم مانده و قد کشیده است، ریشه کن نمی شود! بگذار خودش کم کم بخشکد، اما از من نخواه که از ریشه در بیاورمش! 

تو هم مانند همه ی آدم های دلم باش، بگذار همه تان را با هم دوست داشته باشم، من از این همهمه ی سرم بیزارم، بگذار آرام باشم... 

وقتی آمدی آرام قدم بردار، نمی گذارم جای تو تنگ باشد، تو بیا...، تمام من که نه، اما همه ی جانم مال تو... اندیشه م را خودت باید بدست بیاوری، من تنها به نگاه تو، به دستهای تو، به بودن تو، به ... نمی دانم به هر چه که هستی محتاجم... 

حتی نازت را می کشم، اما بگذار جای آدم های دلم جابجا نشود... 

من به همه شان، به همه ی بودنهاشان محتاجم...  

تو اگر با منِ من یکی باشی جایت باز خواهد شد... ما خواهیم شد... 

فقط بگذار آرام باشم، بگذار دلهره ی نگاهت تیر خلاصی بر آرزوهایم نباشد... 

 

خدا جان این " تو " با بقیه ی تو ها فرق دارد ها... خدایا کمکم کن دلم آرام باشد، می دانم همیشه با منی...

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.