مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

خیلی خوشحالم...

بهار بیا بنشین وسط نگاهم با تو حرف ها دارم! بیا بنشین کنار آن گنجشکی که داشت تاتایی تاتایی می کرد می رفت برسد زیر درختی که سبز سبز بود بیا بنشین کنار نگاه هایی که کالکسه سوار شده اند دارند خوشحالی می کنند بیا بنشین کنار من که میان آدم ها حلیم بادمجان خوردم جایت خالی خیلی خوشمزه بود اصلا بیا بنشین توی نگاهم با هم ذوق کنیم آمدنت را ببین آدم ها چه طور می درخشند ببین چه طور می خندند ببین بچه ها چه طور با آن ژاهای کوتاهشان می دوند توی چمن های زنده ببین همه شادند... به تو دل سپرده اند نگاهشان پی آمدن تو توی دلهاشان افتاده دارد می خندد بهار می دانی وقتی داشتم حلیم بادمجان می خوردم طعمش چه قدر بوی تو را داشت؟ می دانی چقدر شاد بودم؟ می دانی چقدر خنده هایم ذوق زده بودند از آمدنت؟ می دانی؟ من این روز آخر خیلی خوشحالم تو را نمی دانم!
نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.