مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

آخ سینه م خالیه

اینجا به نظرم بهترین جایی هستش که من توش محو بشم و کسی نیاد بگه مَنِت به چنده؟ کسی نیاد بگه چرا درد داری چرا نیم خندی چرا غمگینی چرا حوصله نداری و هزار چرای دیگه که حوصله ام شاید نکشه بگم شاید کلمه نداشته باشم شایدم چیزی نداشته باشم بگم همینا باشه که گفتم و تمام! یه جاهایی دلم میخواد این سینه ام که همش تهیه رو آسفالتش کنم!‌ زیادی رو اعصابمه! خیلی حس بدی نسبت بهش دارم نمی فهممش نمی تونم درکش کنم نمی کشم این شکلی بودنشو همه ی آدما رو ازش می ریزم بیرون جز اونای که دوستشون دارم یه دوست داشتن پاک یه دوست داشتنی که پشت نگاه های خیره نداشته باشه هر چند نگاه خیره ی ادما رو کوچکترین حرکت ادمم زوم می شه تا بجوره یه چیزی که نیست و بسازه یه حرفی که می خواد بگه و می گه و می بره زیر سوال همه ی بودن آدمو... یه وقتای خبیس می شم دیروز این طوری شده بودم اصلا یادم نمی اد سر چه موضوعی ولی نوشتم که خبیس شدم که بدونم تو این روزا که خیلی وقته سینه ام خالیه تهیه هیچی توش نیست خبیس شدم... دلم برای این شکلی بودنم این شکلی بی ذوق و شوق بودنم می سوزه از اون موقع هایی که یه هو دوربینمو بر می دارمو از یه موجود که شاید یه چهارم عدسم نباشه عکس می ندازم خوشم می اد دلم می خواد هی تکرار شن این لحظه ها این لحظه ها که زمانو از دستم می اندازن یادم می برن که زمانی هست برای زندگی و من دقیقا تو این لحظه ها فقط زندگی می کنم مثل دیشب و یه موجودی که شاید عقرب بود که نبود شایدم عنکبوت نمی دونم!!!....
نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.