همین یه ساعت پیش بود. خوابتو دیدم. که داشتم می رفتم مجله بخرم. دیدمت داشتی با یکی حرف می زدی. حساس نشدم که کیه و چیه.؟ نشسم سرم رو بند کردم به یه چیزی که یادمه وسط کلاسورم بود. کاغذ بود. اون که رفت(نمی رفت که! می خواست شماره بده!) تو خودت اومدی جلو. با هم راه افتادیم. خیلی تکیده شده بودی. خواستی توضیح بدی نمی دونم چی شد که نشد. یه لحظه ازت غافل شدم دیدم یکی افتاده وسط خیابون فکر کردم تویی قلبم داشت وایمی ایستاد! رفتیم جلو تر. یه هو غروب خورشید بود و زاینده رود و یکی از رودها. فقط چند ثانیه بود. کنار تو وایسادنو غروب خورشید رو تماشا کردن زیر بارون زیر چتر تو که نمی دونم چرا هی می گرفتیش جلوی غروب خورشید که نمی دونم چرا چترت گرد نبود یه حالت خاصی داشت تقریبا مربع بود با ضلع های گرد! البته عرض و طولش هر کدوم دو ضلع داشت! متوجه شدی چه شکلی بود؟! :دی برگشته بودیم می خواستی برای من ماشین بگیری هی ازت می پرسیدم تو فقط بگو الان کجاییم خودم می رم... وایساده بودیم یه جا یه آشنا دیدم. خواستم که دیده نشیم گمت کردم. دوربینم دستت نبود اما نمی دونم چرا بعد تو دستت بود من فکر می کردم که تو دستت هست و دیگه پیدات نکردم. غصه ی دوربینم رو هم نمی خوردم. برش می گردوندی رفتم یه جا وایسادم یه خانومه خوابیده بود تو یه محفظه ی شیشه ای، کنار یه میدون!بچه اش هم جلوش نشسته بود. برهنه. خانومه داشت گریه می کرد مثل ابر بهار... صدای عزاداری می اومد. از یکی پرسیدم چشه؟ گفت بدنشون باید رشد کنه. مریض بودن! بچه هه پاشد رفت بیرون. برهنه. من از خواب بلند شدم. هر چی فکر کردم که کجای فکر من نشسته بودی که من بخوام خوابتو ببینم یادم نیومد که از قبل از خواب بوده باشی. ولی اخرای خواب حالت خوب بود. حالا واقعا حالت خوبه؟ میخواستم ازت بپرسم. اما این روزا از دستت عصبانی م نمی پرسم. ان شا الله خوبی...