تو باید عزیز دل من باشی،روزی هزارتا بوس برایت بفرستم،روزی صد بار توی دلم قربان صدقه ات بروم و روزی حداقل ده تا از آن تو دلی ها را به زبان بیاورم،حتی به جای تمام آن بوس های از راه دور یا لب به لبی که به کاجم می دهم باید چند تایش را وردارم بیارم روی لپ های تو بگذارم و در بروم و تو حتی بیفتی دنبالم و پیدایم کنی و بنشانی م روی پاهایت،حالا پاهات نه!سنگینم! بنشانی ام کنارت دستت را بیندازی دور گردنم و پاسخ بوس هایم را بدهی... اصلا من باید روزی هزار بار منتظر آمدن تو باشم،به بودنت افتخار کنم،از نگاه کردنت لذت ببرم، دوست داشته باشم که گاهی بیایم دست بیندازم دور گردنت و خودم را لوس کنم و یک چیز بیخودی از تو بخواهم بعد تو کلی عزیزم گلم بگویی و خواسته ی کوچکم را که مثلا یک کوه نوردی ساده باشد بپذیری و من کلی خوشحالی کنم!
اصلا ببین حالا که فکر می کنم من حتی از شوخی های تو خوشم نمی آید! امروز وقتی داشتم تو دلم به تو می گفتم احمق( ببخشید البته!) فهمیدم که اصلا از مزاج شوخی های تو هم خوشم نمی آید! اصلا آبمان توی یک جوی نمی رود! درست است که زیاد با هم حرف می زنیم، زیاد با هم بحث و گفتگو داریم،زیاد با هم می نشینیم سر یک سفره خوش یا نا خوش دور هم هستیم و غذایمان را دور هم می خوریم، درست است که تو زیاد زحمت می کشی و من زیاد از این باب خوشحالم،درست است که هر کاری از دستت بر آمده تا حالا برایم کرده ای و من همیشه از این باب خوشحالم، هیچ وقت برایم کم نگذاشته ای، هیچ وقت از داشته هایت برایم کم نگذاشته ای و من خوشحالم اما ... اما من زیاد یاد نگرفتم که تو را دوست داشته باشم،زیاد یاد نگرفتم که دوست داشته باشم بیایم جلو بوست کنم،درست است که دیشب بوست کردم،تو تشکر کردی و من خوشحال بودم اما هیچ وقت دخترِ بابای ای نبودم! هیچ وقت جوری که دختر های دیگر بابایی هستند من بابایی نیستم! اما خوشحالم که توی این ناراحتی هایم یادم نرفت خوبی هایت را، این که همیشه هستی... حتی اگر یادم نداده باشی بیایم بپرم توی بغلت... حتی اگر آغوش یک نفرهای دیگری جز تو برایم شیرین است، حتی اگر بوس های سال و ماهی م را جواب نمی دهی!