مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

مغزِ بادامیِ نَنه 5

من؟ یک سعیده...

"بابایی" بمان...

در سبز آبی چشم های تو غرقم، وقتی تمام می کنیَ م در خود، وقتی کوه می شوی در برابرم، وقتی سخت می مانی در خاطرم، وقتی برای همه ی نبودن های "بابایی" هستی، وقتی خم نمی شوی وقتی ایستاده نگاهم می کنی، وقتی آشوب دلم می رود با هر نگاه استوار تو، وقتی صبور می شوی برای نگاهم، وقتی قدرت نمایی تو وجودم را پر می کند از ایستادگی... رفتن و رسیدن... به 5

این شکلی نه!

این بذل و بخشش های تو رو دوست ندارم. این بی ریا بودنت رو چرا ها... این دوست داشتنی بودنت رو هم. این خوش تیپ شدن چند ساعت قبل رو که دیگه نگووووووووووو اما این شکل بذل و بخشش ها رو دوس ندارم. این مدیونت شدن ها رو این به قول خودت خر شدن ها رو! دوست ندارم. من تو رو با یه کم احترام و یه قاشق صبوری و یه عالمه انرژی دوست دارم. می گم یه عالمه یعنی که به من هم بدی نه که بمب بندازی با ارشد ارشد گفتنت!

5

به نام خدا... یه حس فوق العاده ای هستش وقتی تو تموم نداشتن هایی که ممکنه اتفاق بیفته نزدیک ترین های آدم برگردن بگن تو برو... برو تلاشت رو بکن... فکر بقیه اش رو نکن... واین یعنی من برم جلو و اگه نرسیدم تقصیر خودمه! این منو می ترسونه و این ترس برام معنی ای نمی ده جز اینکه باید برسم. برسم به ۵...

قابله لازم است!

امروز که سر نیامدن من دعوا راه انداختی و کلی بد و بیراه به خودت گفتی و رفتی نفهمیدی من چه شدم! چون رفتی! کتابم را گذاشتم کنارم، سرم را گرفتم بالا، هی گریه هایم را دادم بیرون، هی هق هق هایم را فریاد زدم، هی زور زدم... هنوز هم یک کمش، کم یا زیادش را نمی دانم! اما هنوز بعد از بیش از 12 ساعت هنوز خالی نشده! مثل ننه ای که می خواهد بزاید و باید زور بزند من هم باید اشک هایم را بزایم! بعد قابله بیاید بیفتد روی بغض گلویم فشار بدهد تا باقی اشک هایم هم بیایند بیرون که بعد ها دردسر نشوند! عفونت نکند! چمی دانم همین اتفاق هایی که نباید بیفتد دیگر! تا حالا که زایمان نداشته ام! چاوشی دارد برایم دلم خونه ... می خواند! چه ربط بی ربطی دارد این علاقه ی من به این چاوشی! حالا هم باید بروم بخوابم! نمی دانم شاید باز هم باید قابله بیاید!

ولی خوشمزه بودااا

آخه آدم عاقل اون همه روغنی که به یه بشقاب غذاست رو می خوره؟ که الان سرش درد بیاد؟! که یه کم دیگه قلبش هم ... اصن اون همه روغن رو نباید بعد از سرخ شدن غذات خالی می کردی؟ هان؟آشپزباشی!!!!!!!!!

باید سردی خورد!

یک وقت هایی یک حرف هایی توی گلوی آدم قلمبه می شود بعد هم بالا می آوریمشان درست بالا نمی آیند!‌ حتما باید قبلش کلی سردی خورده باشم،‌ مثلا کلی ریواس،‌و بعد یه بشقاب برنج و مرغ با ماست! این موقع ها خوب بالا می آورم! همه ی مغزم خالی می شود،‌احساس سبکی می کنم!‌اما حالا نه! حالا فصل امتحانات است،‌ حتی قرمه سبزی پلوی خانه ی مادر بزرگ را فدای این مزاج سردم کردم!‌کمتر بخوابم!

بابایی

تو باید عزیز دل من باشی،‌روزی هزارتا بوس برایت بفرستم،‌روزی صد بار توی دلم قربان صدقه ات بروم و روزی حداقل ده تا از آن تو دلی ها را به زبان بیاورم،‌حتی به جای تمام آن بوس های از راه دور یا لب به لبی که به کاجم می دهم باید چند تایش را وردارم بیارم روی لپ های تو بگذارم و در بروم و تو حتی بیفتی دنبالم و پیدایم کنی و بنشانی م روی پاهایت،‌حالا پاهات نه!‌سنگینم! بنشانی ام کنارت دستت را بیندازی دور گردنم و پاسخ بوس هایم را بدهی... اصلا من باید روزی هزار بار منتظر آمدن تو باشم،‌به بودنت افتخار کنم،‌از نگاه کردنت لذت ببرم، دوست داشته باشم که گاهی بیایم دست بیندازم دور گردنت و خودم را لوس کنم و یک چیز بیخودی از تو بخواهم بعد تو کلی عزیزم گلم بگویی و خواسته ی کوچکم را که مثلا یک کوه نوردی ساده باشد بپذیری و من کلی خوشحالی کنم! اصلا ببین حالا که فکر می کنم من حتی از شوخی های تو خوشم نمی آید! امروز وقتی داشتم تو دلم به تو می گفتم احمق( ببخشید البته!) فهمیدم که اصلا از مزاج شوخی های تو هم خوشم نمی آید! اصلا آبمان توی یک جوی نمی رود! درست است که زیاد با هم حرف می زنیم،‌ زیاد با هم بحث و گفتگو داریم،‌زیاد با هم می نشینیم سر یک سفره خوش یا نا خوش دور هم هستیم و غذایمان را دور هم می خوریم، درست است که تو زیاد زحمت می کشی و من زیاد از این باب خوشحالم،‌درست است که هر کاری از دستت بر آمده تا حالا برایم کرده ای و من همیشه از این باب خوشحالم،‌ هیچ وقت برایم کم نگذاشته ای،‌ هیچ وقت از داشته هایت برایم کم نگذاشته ای و من خوشحالم اما ... اما من زیاد یاد نگرفتم که تو را دوست داشته باشم،‌زیاد یاد نگرفتم که دوست داشته باشم بیایم جلو بوست کنم،‌درست است که دیشب بوست کردم،‌تو تشکر کردی و من خوشحال بودم اما هیچ وقت دخترِ بابای ای نبودم! هیچ وقت جوری که دختر های دیگر بابایی هستند من بابایی نیستم! اما خوشحالم که توی این ناراحتی هایم یادم نرفت خوبی هایت را،‌ این که همیشه هستی... حتی اگر یادم نداده باشی بیایم بپرم توی بغلت... حتی اگر آغوش یک نفرهای دیگری جز تو برایم شیرین است،‌ حتی اگر بوس های سال و ماهی م را جواب نمی دهی!

گشتم نبودی!

گشتم آ ! ولی پیدا نشدی! نمی دونم شاید نباید دیگه بگردم!

ملخ های بی ادب!

توی یکی از همین عصر های بارانیِ شقایق خورده بود که بهم گفت: تخمت رو ملخ ها خوردند! خوردند؟