امروز کلا خوب نیستم! فکر کنم سیستم ایکسم ریخته به هم با این طرز خواب و خوراکم! غذا که می خورم همش غر می زنن که چرا کم میخوری زود سیر می شی. اگه ننجون باشه که دیگه هیچی جلوش حتما باید از یه نون تافتون حداقل نصفشو بخوری و اگر نه چپ چپ نگاه می کنه و کلی دعوا می کنه! خب حالا با مامان بهتر می شه راه اومد! بعد خوابمم گند زدم بهش با این رمان ها که می خونم! به بهانه ی رمانه و البته بازی ایران کوبا تا صبح نشستم بعد دو گیم اولو دیدم از بس بد بازی کردنو و هی خراب می کردنو البته از بس فیلم برداری بد بود و از اون ور هم رسانه ی مـــــــــــــــ لـــــــــــــ یــــــــــــــ هی سانسور می کرد اعصابم خورد شد البته خواب داشت می کشت منو خوابیدم تا 12 ظهر! بعدش ...بعدش ... بعدش ... عصری حالم خوب بود. اما نزدیکای شب حالم بد شد. عین افسرده ها وسط دو تا نمازم نشسته بودم هی فکر می کردم که چی شد؟ چرا؟ حرف بدی زدم؟ اصلا چرا باید چیزی بخواد که نتونم بدمش؟ اصلا چرا به خودش اجازه می ده بخواد؟ وقتی می گم نه چرا به خودش اجازه ی هر حرفی رو می ده که به ذهنش برسه؟ چرا نمی ذاره حالم خوش باشه؟ بعد دلیلی برای یه عصبانیت نمی جورم، گل پسرمون می اد کلی شارژ می شم از تیپش. عکس می گیرم ازش. باید بذارم تو وبش. کلی خاطره باید براش نوشته باشم تا حالا. نمی دونم چرا تنبلم. خوابمم می آد! اما نشستم اینجا خاطره می نویسم! خــــــــــــــــــاطره یه روز که وقتی تو حموم بودم نفسم بالا نمی اومد! در حموم رو باز گذاشتم تا یکم هوا بیاد نفسم جا بجا شه کمتر اذیتم کنه. نمی دونم... گاهی این طوری می شم. گاهی نفسام عمیق می شن... عین الان...